محبوس
در جریانِ لحظه ها و ماه ها و سال های زندگی های شلوغ و پر هیاهوی آدمی، بعضی اوقات هستند که به یک خواب بلند ِ عمیقِ کشدار، توام با سردردی شیرین و خستگی ای دردآور در عمق شقیقه ها و پشت چشم ها می مانند.
این لحظه ها، کوتاهند. عاجلند. زودگذر و شتابناک و سریعند. شبیه برق. که آنی می آید و می گیردت و می رود. شبیه نفحاتِ معطری که خدا گه گاه در خستگی روز هایمان فوت می کند و ما بالای پله های مترو-مثلا- می ایستیم و می گذاریم این نسیم خوش بو، بپاشد در صورت مان. بپیچد در چادرمان.
این لحظه های زودگذر، این اوقات ِخوبِ عین برق، هر چند در چشم بر هم زدنی تمام می شوند اما شیرینی چسبناک شان در تمام خاطرات قبل تر و بعدتر کش می آید و بعد، وقتی در آستانه ی هیجده سالگی، سفره ی عمرت را وسط اتاق پهن می کنی، می بینی که تمام سفره را همین لحظاتِ نیرومندِ چسبناک پر کرده اند.همان لحظاتِ چند ماهه، چند روزه، حالا پیچیده اند لا به لای همه ی سال های عمرت و تو هر چقدر در گذشته ات، دنبال می گردی و می گردی و می گردی، به غیر از همین لحظات تاثیر گذار که در ابتدا، کوتاه به نظر می آمدند، چیزی نمی بینی. و دلت به حال ذهنِ باز و خلوتِ خودت که حالا پیچکِ این لحظات سنگین خط خطی شان کرده می سوزد. و به رمانتیسم ِ لعنتی ای که از لا به لای همین خاطرِ شلوغ، جوانه زد و جان گرفت لعنت می فرستی. و به حسرتِ کشیـــــــــــــــــــده ای که قلبت را به درد می آورد و فکرت را از حرکت باز می دارد، ناسزا می گویی. این است که حتی وقتی پشت کامپیوتر نشسته ای و به یادِ روزهای خنکِ نوجوانیِ خودت، شعر می گویی و موسیقی گوش می دهی، یا خطاطی می کنی و نقاشی می کشی،یک بغض عمیق در گلوت درد می گیرد. و ناخودآگاه اشکت می ریزد و فکر می کنی که واقعا زندگی آش دهن سوزی نبود. و فکر می کنی که زندگی چه قدر سخت است برای کسی که برای زندگی کردن آفریده نشده. برای کسی که مثل نوزاد از دنیای پیرامونِ خودش واهمه دارد، چه قدر نفس کشیدن سنگین است. چه قدر نفس کشیدن درد آور و غبار آلوده است.
ولله که شهر بی تو مرا حبس می شود!
وقتی تو سرمای روبه روی دبیرستان منتظر تاکسی می مانم و نمی آید، قفس سینه ام می گیرد.و وقتی رو چرکِ صندلی ِ اتوبوس می نشینم و دود می بلعم، قفس سینه ام می میرد. وقتی از کنار مغازه های به هم چسبیده و حال به هم زنِ تجریش می دوم قفس سینه ام می ترکد. و برای بار هزارم از خودم می پرسم که من این جا، وسط این شهرِ کثیف،با آدم های عجیب و قیافه های شلوغ چه می کنم؟
منِ محبوس. منِ زندانی. منِ تاریک. منِ مایوس. منِ بی خواب.
دلم می خواست چراغ این تاریک خانه را روشن کنم و نصف شبی، به حسین بگویم با نغمه ی نهاوند برام قرآن بخواند که من باهاش ببارم. بلند بلند. های های. امروز سرِ ناهار، خانوم فهیم برایم قرآن خواند. و آن قدر قشنگ و گرم، که من قسم می خورم دلم همان جا، پشت میز ناهار خوری دبیران، جا مانده است.