کجایی ای نسیم نابه هنگام ای جوانمرگی...
گزیدم از میان مرگها اینگونه مردن را
ترا چون جان فشردن در بَر آنگه جان سپردن را
خوشا از عشق مردن در کنارت ای که طعمِ تو،
حلاوت می دهد حتی شرنگ تلخ مردن را
چه جای شکوه ز اندوه تو وقتی دوست تر دارم
من از هر شادی دیگر غم عشق تو خوردن را
تو آن تصویر جاویدی که حتی مرگ جادویی
نداند نقشت از لوح ضمیر من سِتردن را
مرا مردن بیاموز و بدین افسانه پایان ده
که دیگر بر نمیتابد دلم نوبت شمردن را
کجایی ای نسیم نابهنگام ای جوانمرگی؟
که ناخوش دارم از باد زمستانی فِسردن را
«حسین منزوی»