کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
خسته ام، خسته. و یک نفر نیست حتی که با ته مانده های خونم روی ورق برفی نقاشی بکشد. یک نفر نیست حتی که دست کم اتود دو سه لبخند یا بغض سرخ را قبل از تبخیر شدنِ من روی چند تا کاغذِ لااقل چرک نویس رها کند. که با بلندی ناخنش زخم سر باز کرده ی من را خط خطی کند و من از خراش های تازه عشق کنم. از خراش های تازه ناله بزنم. از خراش های تازه بخندم. از خراش های تازه بمیرم.
خسته ام، خسته. و آیا ارزش آن همه دلشوره را داشت؟ و آیا ارزش آن همه اشک را داشت در درازای تمام نشدنی نوجوانانه ترین روزهای زندگیِ تاریکم؟ و آیا خطوطی را که نمی دانم می شود از خاطره ی ثانیه های سخت گیر وحشی پاک کرد؟ به پاک کنی که هرگز نمی رسد از راه قسم! که این زخم به کوچکترین تشری سر باز می کند و از گلوگاه شعرم خون شور فواره می زند. و بغض های رسوب کرده ی من اشتیاق تمامم را کور خواهد کرد ... و من از هر حسِ پر هیجانی تهی خواهم شد. و یک روز اگر جنازه ی زنده ی من را، با چشم های بی فروغ و انگشت های خشک، در ایستگاه های سردِ ساکت زمستانِ نیامده پیدا کردید، تنهام بگذارید. من به اعتیادِ داغ قلبم قول داده ام که دیگر در چشم های هیچ پروانه ای لبخند نزنم.
مرا هوایی نکن.