مغشوش
هیچ کس توی سرمای سایت نبود. من بودم،با خودم. خودمی که حس می کرد همان طور که برای ریاضی آفریده نشده،برای تاریخ هم. چند دقیقه قبل،به موازات شوفاژ نمازخانه دراز کشیده بودم و در حالتی که بین سرما و داغی بود، «آی آدم ها»حفظ می کردم. بعد، یک دفعه یک فکر پررنگ توی ذهنم جرقه زد. بلند شدم، موهای خودمِ دراز کشیده را کشیدم و گفتم: ای خاک بر سرت! و آن قدر حس خوبی که بعد از این جمله بهم دست داد را دوست داشتم که پریدم هوا. وسایلم را با سرعتی وصف ناشدنی جمع کردم و در حالی که موهای شلخته ام جلوی چشمم را گرفته بود،به نظرم آمد چه خوب است که خانوم قاسمی هم مردی در تبعید ابدی را بخواند. داشتم از پله ها پایین می آمدم که صدای یک جفت کفش مشکی را پشت سر خودم شنیدم. سرعتم را بیشتر کردم،او هم. بعد برگشتم و دیدم که لعنتی! خودم هستم. خودم دنبالم راه افتاده بود و لابد می خواست باهام پیش خانوم قاسمی هم بیاید. بهش گفتم برو. نرفت. خواهش کردم. نرفت. بعد هم گفت که می خواهد با من بیاید سایت. بهش لعنت فرستادم و ازش پرسیدم که توی احمق فرومایه کی می خوای دست از سرمن برداری؟ و احساس کردم برای بار اول است که به کسی می گویم فرو مایه. جواب نداد. عین بچه ها بغض کرده بود که دل من را بسوزاند و با خودم ببرمش دبیران. از دستش، پاهام را کوبیدم روی زمین و راه افتادم. رفتم سایت. کتابخانه شلوغ بود. و یک نفر آمد. به زور یقه ی من را گرفت، خواباند روی زمین و چند قطره خستگی ریخت توی چشم هام و باعث شد با سرگیجه از جایم بلند شوم. سرم را گذاشتم روی میزِ کامپیوتر و بعد، بدون این که به خودمِ در حال باز کردن صفحه ی مدیریت اعتنایی بکنم، تصمیم گرفتم که این فکرهای مغشوش را یک روزی دور بریزم. یک روزی پاک کنم.بعد همه چیز سیاه شد.
من خوابم برده بود.