سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

ابروانت خطِّ نستعلیق ِخطاطی زبَردستند (قاسم صرافان)

    نظر

زانوهام را بغل گرفتم و سرم را گذاشتم رویشان. بعد چشمم را روی همه ی کلمه های آهنگینی که جلوی نگاهم رژه می رفتند بستم. دلم می خواست جسمم را در بیاورم، تا کنم و بگذارم توی کشو. و خودم را از پنجره پرت کنم بیرون... و توی هوا شنا کنم. و به تلافیِ تمامِ تبی که این چند ساله لابهلای سلول های پیرم شعله کشید، خنک شوم. یخ کنم. روی یکی از همین برگ های نارنجی بایستم و موهای نامرئیم را بسپرم دست هوهوی باد پاییزی. بعد آن قدر نفس عمیق بکشم و ریه هام را از عطر خوب خاک و باران پر کنم که همه ی مویرگ های خشکم جوانه بزند و من از شدت رهایی زنده شوم. من از شدت رهایی بال در بیاورم. و با بال هام- بالهای آبیِ بی رنگم- پرواز کنم سمت جایی که نمی دانم. و دیگر هیچ وقت پیدا نشوم.
این ها همه خیالات خامی است که گوشه ی اتاق، به ذهن خسته ی من خطور می کند. و نصیبم به جز چند آهِ عمیق که قفسه ی سینه ام را به درد می آورند هیچ چیز دیگری نیست. دلم می خواست یک شاعر واقعی بودم و به بهانه ی یک«ارفع راسک»ِ شما، غزل می گفتم. شما قلبِ گمشده ی من را از میان یک خروار گرد و خاک بیرون می کشیدید، توی مشتتان فشار می دادید و من تا مغز مرده ی سرم از حال خوبی که  به رگ های روحم پمپاژ کرده اید جان می گرفت. و دل مضطربم آرام می شد. شما خودِ «تطمئن القلوبـ»ید آقا ! اگر بنا باشد، در غبار این هوای کثیفِ گناه آلوده ی کشنده، یک نفر دست ما را بگیرد و از مرگ نجات دهد، شمایید. دم مسیحایی شماست که مرده زنده می کند. نفس های شماست که بهانه ی حیات زمین است. بهانه ی حیات آسمان است.
 ما با خجالتِ پرونده ی کارهای مان-که هر هفته به دست شما می رسد- چه کنیم ؟ ما این همه بی آبرویی را به جز شما ، توی دامن چه کسی هق هق کنیم؟ پیش پای چه کسی زار بزنیم؟

 

ای شاه حسن چشم به حال گدا فکن / کاین گوش بس حکایت شاه و گدا شنید