یک پنجره برای من کافیست.
یک کتاب آشپزی داشتیم توی خانه ی مان، با جلد پارچه ای. خیلی وقت است ندیدمش و احساس می کنم حتی اگر ماهی عیدمان هم جوانمرگ می شد به این اندازه براش اظهار دلتنگی نمی کردم.از این مسئله که بگذریم، من به یک کشف تازه رسیدم و آن این که بدنم به "مسافرت" حساسیت دارد. چون تمام اسناد و شواهد و فیلم ها و سفرنامه ها نشان دهنده ی آن است که من همواره قبل، وسط یا دست کم بعد از هر مسافرت مریض بوده ام. الآن که نشسته ام وسط دستمال کاغذی ها و دارم این آهنگ جدید را که خیلی باهاش حال می کنم گوش می دهم، علاوه بر این که به خاطر بی خوابی ای که بعد از خوردن سه تا قرص به سرم زده تعجب می کنم، توی قلبم احساس یه وابستگی عجیب به آن کتاب کلفت آشپزی می کنم و آرزو می کنم کاش می شد همین الآن اسم یک غذای خاص توش پیدا کنم و دست به کار شوم. مثلا پیتزا با خورش سس. یا هر چیز دیگه که الآن ذهنم حوصله ی پیدا کردن اسمش را ندارد. سسش باید تند هم باشد. انقدر که وقتی تو اولین گاز را می زنی، ازم یک لیوان آب یخ بخواهی. و وقتی پشت میز حرف می زنی از دهنت یک آتش بی رنگ داغ بیرون بزند و بپاشد تو صورت من و من همان جا آتش بگیرم. محو شوم و... اصلا انگار کن که هیچ وقت نبوده ام.
سرفه که می کنم گلوم بدجور درد می گیرد و الآن از آن وقت هایی است که قابلیت آن را دارم که چشم هام رو ببندم و تا فردا شب به زمین و زمان ناسزا بدهم. چون اصلا کلا بداخلاقم و واقعا با این وضعیت جون و حوصله ی شمال رفتن را ندارم. هر چند می دانم با خاله اینا کلی خوش می گذرد. ولی در حال حاضر یک سرماخورده ی گند اخلاقم که حقیقتا هیچی حالیم نیست و مدام خدا رو شکر می کنم که صبح امتحان جغرافی دارم، نه گسسته. و راستش را اگر بخواهی دقیقا نمی دانم گسسته چیست. احتمال می دهم همان هندسه ی خودمان باشد که بی جهت اسمش را عوض کرده اند، ولی به هر حال از آن روز که نرگس تو خونه ی نگین اینا گفت گسسته دارند، من کلی کف کردم و به نظرم اسم خیلی با کلاسی رسید، و مدت هاست دارم با خودم فکر می کنم اسم درس های "فلسفه منطق، عروض، عرفان، نقد ادبی یا زبان شناسی" آیا می تواند همان قدر روی بچه های ریاضی تجربی تاثیر گذار باشد که گسسته روی من؟!
ساعت 4:58 دقیقه است. من کمی خوابم گرفته. و هر کسی که هنرش را در راه های خوب خرج می کند تحسین می کنم. و آن قدر تحسین می کنم که فقط خدا می داند. دلیلش این است که به نظرم کار سختی است. کار خیلی خیلی سختیست. چون خودم بارها سعی کرده ام شعر آیینی بگویم و چیز درست و حسابی از آب در نیامده. یا سعی کرده ام بنویسم و خوب نشده. و حتی بهت حق می دهم که به این خاطر بهم اعتراض کنی. و دقیقا به همین خاطر است که تازگی ها حامد زمانی را از هر خواننده ی دیگری بیشتر دوست دارم. و تحسینش می کنم. و به شدت تحسینش می کنم. و خواستم برای حسن ختام دو تا از آهنگ هایی رو که فرهنگیا تو جنوب می خوندن بگذارم اینجا که نشد... و کم کم دارد راه تنفسم باز می شود و خوش اخلاق می شوم! یکی بود می گفت بین گرفتگی دماغ و گرفتگی دل رابطه ی متناسبی بر قرار است. راست می گفت.