جلدهای آماده
دلم می خواهد الآن روزِ امتحان خط ِ چند سال پیش باشد که مکثِ رضایت مندانه ی نگاه خانوم نیاورانی را روی ورق گلاسه ی خودم حس کنم و ته دلم کودکانه لبخند بزنم و همان موقع، صدای خانوم کلاه دوز تو خنکی هوای مدرسه بپیچد که:حجاج ما از راه رسیدن. بعد من به دی دی چشمک بزنم و مثل دیوونه ها خودم را از کلاس پرت کنم بیرون و امتداد نگاه متعجب خانوم نیاورانی را تا آخر راهرو پشت سر خودم ببینم و عین خیالم نباشد.
آن روزها رفتند، آن روزهای خوب، آن روزهای سالم سرشار.
انگاری آدمی چاره ای جز بزرگ شدن ندارد. چاره ای ندارد جز این که کتاب دلش را توی این جلد های آماده بگنجاند[1]. من مجبورم. و اندوهناک. و خدا هر چقد آدم هایش را آزاد بگذارد، آن ها خودشان دور خودشان قفس می کشند. و گمونم به همین خاطر باشد که نفس من هیچ وقت راحت آمد و شد نمی کرده. انگار همیشه یک چیزی مانع ورود کامل اکسیژن به شُش های خسته و پیرم می شدند و من به فریاد همانند کسی، که نیازی به تنفس دارد محتاج بوده ام. اشکالی ندارد. ولی دلم می خواهد برگردم به همان روز که حتی از مکث رضایت مندانه ی خانوم نیاورانی روی خطم هم خوشحال شوم. این قدر کودکانه و معصوم حتی.
ابروهام غالبا یک حالتی به خودشان می گیرند که حس نگرانی ِ آمیخته با اندوه را القا می کنند. عین اون روز که تو داشتی می رفتی و من پشت دیوار قایم شده بودم. بعد پیدام کردی، دو تا دستت را کشیدی رو ابروهام، گره شان را باز کردی و رفتی خانه.
[1] که کتاب دلم نمی گنجید، توی این جلدهای آماده...