آ ه
کتاب را می بندم، آه می کشم و زل می زنم به چشم های مفلوکِ شاه بی شین، روی بیست ریالی ِ پاره ی روی جلد: احساس غریب و تازه ی نفرت و ترحم،برای لبخند مرده ی روی لب هاش. افسوس!
«حالا بگو ببینم، این چهره ی توست یا مرگ؟ تو به مرگ شبیه شده ای یا مرگ به شکل تو درآمده؟راستش را بگو!این چهره ی کیست؟ آیا این جسمی که فاقد حس زندگی ست و خالی از هر گونه شور و حال،گرما و شوق ، و چنان سرد که اگر گلی در کنارش قرار بگیرد در یک آن می پژمرد،شبیه مرگ نیست؟»
حتی اگر روی تخت اتاق عمل-در حالی که چرکابه های ملی و میهنی در اندرونت رسوب کرده- جان ندهی، باز هم بدبختی و بی عرضگی از چشم های محزونت-حتی روی همین بیست ریالی پاره پوره- فوران می کند و طعم متعفن نوکری آمریکا از دهان بسته ات بیرون می زند،شاه بی شین!
«آه پدر تاجدار! ... »
کتاب را می بندم، آه می کشم و زل می زنم به چشم های مفلوکِ شاه بی شین، روی بیست ریالی ِ پاره ی روی جلد.
بامدعی مگویید اسرار عشق و مستی / تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید/ ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
بعد نوشت اول : درباره ی شاه بی شین
بعد نوشت دوم : درباره ی شاه بی شین
بعد نوشت سوم:درباره ی شاه بی شین