سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

انگشت هام

    نظر

 

خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود، گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود.

دارم پیر می شوم. استخوان هام دارند می شکنند و بوی زخمی اندوووه ، تو سرم می پیچد. نوک انگشت هام از اضطراب اتفاقی که نیفتاده به لکنت افتاده اند و من می خواهم بنشینم همین جایی که با آخرین رمق هام بهش رسیده ام و بزنم زیر گریه و داد بکشم: باز هم وحشت نداشتنت، پشت عشق مرا به خاک رساند، خنجرت را فرو ببر !... و هی به این فکر کنم که آخرش من از هجوم حقیقت به خاک افتادم.
کاش کسی مرا نمی شناخت.حتی آن ها که دوست شان دارم. حتی آن ها که بسیار دوست شان دارم.
برای دیوانه بودن، برای راحت دیوانگی کردن ، کسی نباید آدم را بشناسد. من از عقل آشنای چشم های مردم خجالت می کشم. من از کلمات سنجیده و منطقی مردم شرم می کنم.
من از این وضعیت بیزارم. و از تمام خودم، فقط انگشت هام را دوست دارم که راحت با آن ها فریاد می کشم. آه انگشت های من! انگشت های عزیز من ...
من با شما گوشه ی جزوه هام نقاشی های دلخراش کشیدم... حرف های پراکنده ام را حاشیه ی کتاب هام سیاه مشق کردم... روان پریشی های دیوانه وارم را تایپ کردم... رو کمدم انار کشیدم ... رو کمدم شعر نوشتم ... شعر گفتم ...
من از تمام خودم، فقط انگشت هام را دوست دارم! که با آنها "مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن" را روی پای هم سرویسی جوانم ضرب بگیرم و بخوانم: در اندرون من خسته دل ندانم کیست ، که من خموشم و او در فغان و در غوغاست ... بعد بهش بگویم این کسی که در اندرون حافظ خسته دل در فغان و در غوغاست، همان "من دیوانه ی عاصی"ست، که در درون فروغ، های و هو می کرد/ مشت بر دیوار ها می کوفت / روزنی را جست و جو می کرد/
 در درونش راه می پیمود/همچو روحی در شبستانی/بر درونش سایه می افکند/همچو ابری بر بیابانی... بانگ او آن بانگ لرزان بود/کز جهانی دور بر می خاست/لیک در او  تا که می پیچید/مرده یی از گور بر می خاست/
بعد تا برسم خانه از تصور صحنه ی تاریک و مه آلودِ قبرستانِ فروغ، که ناگهان از یکی از قبرهاش مرده ای-آرام و آهسته- بر می خیزد و احتمالا همچو آن رقاصه ی هندو به ناز پای می کوبد ولی بر گور خویش،وحشت کردم.بعد هم آرزو کردم کاش آن قدر جرئت داشتم که به هم سرویسیـ م ،همان هم سرویسی خوش ذوق جوانم، بگویم که چه قدر دوستش دارم. و چه قدر از این که درآوردن وزن شعر را بهش یادداده ام خوش حالم ،هر چند دست و پا شکسته... و دلم برای شاگردهای آینده ام تنگ شد که قرار است معلم عروض شان بشوم ... که پایین برگه های امتحانی شان شعر بنویسم ... با همین انگشت ها!
آه انگشت های من ... انگشت های عزیز من! من دلم ضعف می رود برای این که بنشینم پشت میز تحریر قدیمیـم و در حالی که دارم زخمی ترین ترانه ی دنیا را گوش می دهم "سمن بویان غبار غم" را –با شما- خطاطی کنم و به دست های جوهریـ م ببالم. به دست های جوهریم افتخار کنم. دریغا ! دریغا سوختگان عشق ... سودایی باشند... ! بله؛ من دیوانه ام . دیوانه. و دارم در این خفقانِ تنگی که نمی شود توش دیوانگی کرد، دق می کنم. و هر شب با بالش خوب کوچکم هق هق می کنم ... بعد هی بالش را بر می گردانم و صورت داغم را می چسبانم طرفِ خنکش.
افسوس که روزهای خوب زود می گذرند و لحظه های سخت، عین خمیر کش می آیند.افسوس... این چیزها را شما خیلی خوب می فهمید... انگشت های عزیزم!انگشت های خوب!... دست از سر این کیبرد بر دارید که دکمه هاش تحمل حرارت تان را ندارند.

بعد نوشت: عارفه داشت "تاریخ هنر" می خواند.باید دوست داشتنی باشد. قدِّ "تاریخ ادبیات" خودمان!... اولین کلاس ادبیاتِ دبیرستان،خانوم راد گفت :ادبیات هنر است، نه علم. و من دلم جایی میان ادبیات و هنر پرپر زد.

بعد تر نوشت: "سال ها پیش، نادر ابراهیمی در حالی که با اتوبوس از تهران به اصفهان سفر می کرد، شروع به بازی و در هم ریختن واژه«الهی» کرد تا بتواند از دل آن نامی خوش آهنگ و متفاوت بسازد. پس از مدتی واژه خود ساخته«هلیا» را از به هم ریختن حروف واژه «الهی» ساخت و در داستان بلندش «بار دیگر شهری که دوست می داشتم» به کار برد. مدت ها بعد نادرابراهیمی متوجه شد که واژه «هلیو» در لاتین قدیم به معنی خورشید است "
مگذار که خالیِ روزها و سنگینی شب ها در اعماقِ من جایی از یاد نرفتنی باز کند  .
ما برای فروریختن آنچه کهنه است آفریده شدیم.
در ما دَمیدند که طغیان گر و شورش آفرین باشیم.
و به یاد آور آنچه را که من در این راه از دست داده ام.