شطح!
آب یخی به آتش اندوه من بریز
خاکستری به صورت اشعار من بپاش
یک لحظه بی قراری من را بغل بگیر
رگ های گردن دل من را انیس باش
دست از سرم نمی کشد و آه می کشم
معشوق پنج ساله ی عمر جوان من
مرهم بهِم نمی زند و درد می کشم
تنها بهانه ی دل من ، جانِ جان من
گرمم شده ، نفس ... نفسم بند آمده
سلولهای زخمی من تیر می کشند
دیوانه ام بلند بلند داد می زنم
آخر مرا به حلقه ی زنجیر می کشند
من یک هزار توی شلوغ شکسته ام
گم کردمت میان خودم ، بین راه هام
دنبال عطر خوب تو می گردم و ولی
پیدا نمی شوی وسط اشتباه هام
ماهیّ و می درخشی و ...اما، نگاه من
کم کم خسوف سطح تَرَش تار می شود
من شاعرم ، و بین کلاس المپیاد
شعرم شبیه منطق عطار می شود
من شاعرم و بین کلاس المپیاد
قلبم اسیر حرکت امواج می شود
من شاعرم و بین کلاس المپیاد
حالم شبیه حالت حلاج می شود
من شاعرم و بین کلاس المپیاد
بدجور در سوانح تب تاب می خورم
بدجور در غزل غزلِ حافظِ عزیز
دیوانه می شوم ، وَ می ناب می خورم
من شاعرم و بین کلاس المپیاد
مبهوت موی مشکی رودابه می شوم
در مستی شراب غزل های مولوی
صدبار هم زمین بخورم ، باز می روم
***
حالم پر از تلاطم آرام واژه هاست
با این همه ترانه که هی نوش می کنم
شب با نگاه خیس و تن خسته و سکوت
شمع اتاق تنگـ مو خاموش می کنم . . .
مکن در جسم و جان منزل/ که این دون است و آن والا