ثغر !
مداد رنگی رو صورت سفید کاغذ خون بالا آورده بود و بعد ؛ همان جا از حال رفته بود. حالا هر چه قدر هم که آب بخورم، طعم قرمز شکنجه از جگر صبورم پاک نمی شود. بقیه ی مداد رنگی ها سر پست های شان قامت افراشته بودند و هیچ نسیمی نمی وزید. نه از شمال و نه از جنوب. اتاق من بی جهت بوی حادثه می داد و روح شکسته ی مانیتور بی سر و صدا اشک می ریخت. هیچ کس چاقویی که تو شکم مداد رنگی فرو رفت را ندیده بود. من از هیچ قانونی پیروی نمی کردم . من از هیچ قانونی پیروی نمی کنم. من فقط به حرف پریشان دلم گوش می دهم . حتی اگر مجبورم کند که محکم از اتاق بزنم بیرون و در را وحشیانه بکوبم و آخرش روی زمین تف بیندازم و کف اتوبان دراز بکشم و هرگز نگران کلماتی نباشم که با سرعت دویست از روی انگشت هایم عبور می کنند. شاید به همین خاطر است که استخوان هایم سرماخوردندو من به هیچ کس نگفتم آن روز سرما با چه قساوتی من را تو مشت یخ زده اش فشرد. فقط سجده کردم و صورت خاک را – به جای صورت روشن خدا- بوسیدم. بعد شانه هایم زیر گل های کبود چادر هق هق کردند و من فقط از دور سرم را به نشانه ی تاسف تکان دادم. حتی وقتی که کنار سفیدی جا نماز از حال رفتم ؛ باز هم گوشه ی اتاق ایستاده بودم و داشتم وحشت زده به خودم می نگریستم.
بعد نوشت:گاهی فکر می کنم چه معرکه می شد اگر که همه ی این احساسات و نگاه های شبیه، دوباره توی یک کلاس جمع می شدند.آن جماعت مهربان سوم ب ، دیگر هیچ وقت تو هیچ کجای دنیا پیدا نمی شوند. که معلم حرف بزند و ما یواشکی به هم نگاه کنیم و لبخند بزنیم . این چیز ها تعریف کردنی نیست.
بعد تر نوشت: سَرَم کنارِگرمی رویا که سنگین میشود
دیگر حدودِ جهان
حدود نفسهای من است.