پنهان
برای صدمین بار به خودم یادآوری می کنم که فردا از ماه نوش بخواهم شیطنت در تلفظ شینت را برایم بخواند تا حالم جا بیاید و برای همه ی همه ی روز انرژی بگیرم .
فردا، یادم می رود.
چیز های زیاد دیگری را هم فراموش می کنم . مثلا این که شبی شش بار جلوی آیینه با لحن حماسی ، شاهِ شمشاد قدان بخوانم و صفا کنم و بعد، از یکی بپرسم که چرا "شاهِ شمشاد قدان ِ" حافظ، بیشتر از خواندن شاهنامه، روحیه ی غرور و جنگاوری ام را بر می انگیزد؟
یا مثلا هر بار که می رویم بیرون ، یادم می رود رسوای زمانه را- که بچه ها روز تولدم بهم دادند- بردارم و بگذارم تو ماشین تا اهل بیتم ، اصل شعری را که یک بند تو خانه با چهچه می خوانم بشنوند .
چیز های زیاد دیگری را هم فراموش می کنم .
مثلا این که مواظب انار های خشک ِ آویزان به درِ کمدم باشم که نشکنند و لااقل تا وقتی که او برای اولین بار به اتاقم بیاید، سالم نگه شان دارم.
یا مثلا هر وقت دلم بی جهت می گیرد ، یادم می رود که ناسلامتی شاعرم ( مثلا) ، و دیوانه ها برای خراب شدن حال و حالت شان دلیلی ندارند. برای همین هی از خودم می پرسم چمه ؟ دردم چیه؟ و به عبارت دقیق تر چه مرگمه ؟ آخرش هم ناکام می روم سر خودم را با کتابی ، کوفتی، کپکی، کتلتی و یا کبابی گرم می کنم بلکه خوب شود حال بیچاره ی درمانده ی دلم و ، نمی شود. عوضش از واج آراییِ بی معنایی ای که ساخته ام کلی کیف می کنم و احمقانه به صفحه ی مانیتور لبخند می زنم .
من چیز های زیادی را فراموش می کنم .
مثلا طعم عطری که تابستانِ هیجان انگیز هشتاد هشت تو راهروی خلوت راهنمایی جاری شده بود را یادم رفته ، یا شعری را که بارها و بارها برای خواندن در صبحگاه تمرین کردم و نخواندم ، یادم رفته .
اصلا من آدم فراموشکاری هستم . چون هر بار یادم می رود به خودم قول داده ام عاشقانه ننویسم ، انگشت هایم یواش یواش حواس شان پرت می شود و دکمه های کیبرد را یک جوری فشار می دهند که آخر سر یک نوشته ی رمانتیک ادبی حاصل شود و من این روز ها از خواندن متن های عاشقانه ی خودم خجالت می کشم . دلم می خواهد همه ی همه ی شان را برای خودم نگه دارم و از چشم هر غریبه و آشنایی پنهان کنم . همین، پنهان کنم.