سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

پنهان

    نظر

برای صدمین بار به خودم یادآوری می کنم که فردا از ماه نوش بخواهم شیطنت در تلفظ شینت را برایم بخواند تا حالم جا بیاید و برای همه ی همه ی روز انرژی بگیرم .
فردا، یادم می رود.
چیز های زیاد دیگری را هم فراموش می کنم . مثلا این که شبی شش بار جلوی آیینه با لحن حماسی ، شاهِ شمشاد قدان بخوانم و صفا کنم و بعد، از یکی بپرسم که چرا "شاهِ شمشاد قدان ِ" حافظ، بیشتر از خواندن شاهنامه، روحیه ی  غرور و جنگاوری ام را بر می انگیزد؟  
یا مثلا هر بار که می رویم بیرون ، یادم می رود رسوای زمانه را- که بچه ها روز تولدم بهم دادند- بردارم و بگذارم تو ماشین تا اهل بیتم ، اصل شعری را که یک بند تو خانه با چهچه می خوانم بشنوند .  
چیز های زیاد دیگری را هم فراموش می کنم .
مثلا این که مواظب انار های خشک ِ آویزان به درِ کمدم باشم که نشکنند و لااقل تا وقتی که او برای اولین بار به اتاقم بیاید، سالم نگه شان دارم.
یا مثلا هر وقت دلم بی جهت می گیرد ، یادم می رود که  ناسلامتی شاعرم ( مثلا) ، و دیوانه ها برای خراب شدن حال و حالت شان دلیلی ندارند. برای همین هی از خودم می پرسم چمه ؟ دردم چیه؟ و به عبارت دقیق تر چه مرگمه ؟ آخرش هم ناکام می روم سر خودم را با کتابی ، کوفتی، کپکی، کتلتی و یا کبابی گرم می کنم بلکه خوب شود حال بیچاره ی درمانده ی دلم و ، نمی شود. عوضش از واج آراییِ بی معنایی ای که ساخته ام کلی کیف می کنم و احمقانه به صفحه ی مانیتور لبخند می زنم .
من چیز های زیادی را فراموش می کنم .
مثلا طعم عطری که تابستانِ هیجان انگیز هشتاد هشت تو راهروی خلوت راهنمایی جاری شده بود را یادم رفته ، یا شعری را که بارها و بارها برای خواندن در صبحگاه تمرین کردم و نخواندم ، یادم رفته .
اصلا من آدم فراموشکاری هستم . چون هر بار یادم می رود به خودم قول داده ام عاشقانه ننویسم ، انگشت هایم یواش یواش حواس شان پرت می شود و دکمه های کیبرد را یک جوری فشار می دهند که آخر سر یک نوشته ی رمانتیک ادبی حاصل شود و من این روز ها از خواندن متن های عاشقانه ی خودم خجالت می کشم . دلم می خواهد همه ی همه ی شان را برای خودم نگه دارم و از چشم هر غریبه و آشنایی پنهان کنم . همین، پنهان کنم.