لواشک
روی میزم
-همون میز قهوه ای کمرنگه که تو دویست و هفتاد و سه روز پیش پشتش نشستی -
یه لواشک جا مونده
لابد از لای شعرای فروغ افتاده
اوه اوه !
چه قدم تلخه .
مزه ی حواس مجنونو می ده
وقتی تو مکتب ،
پرتِ لیلا می شد .
یه بار که از لیلا حرف زدم
ازم پرسید : لیلا کیه ؟
منم تو چشاش زل زدم و گفتم :
تو مثلا معلم ادبیاتی ؟؟
دلم ضعف رفت
تقصیر این لواشکه س
می بینی؟
عوض این که تو رو ببینم و دلم ضعف بره
لواشک می خورم و دلم ضعف می ره!
می گما ، من که شاعر هستم
خوش خطم هستم
حتی نقاشیم هم خوبه
پس چرا نمی می رم؟
عزراییل سراغ آدمایی که از خودشون تعریف می کنن ، نمیاد؟!
بعد نوشت : خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت ، دری دیگر نمی داند رهی دیگر نمی گیرد . همین .