شکنجه
مشق امشب : شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد ، به دیگران بدهند ...
سوگند به شب ! که تا خود صبح این شعر خانمان سوز را که ماه ها پیش ، همین فلفل نازنین خودمان ، برایم فرستاده بود ،با تسبیح تو تکرار می کنم . یا نه اصلا ، با صلوات شماری که زینب از مشهد برام خریده بود ... همان مشهدی که به خاطرش یک پنج شنبه ی کذایی را پیچاند و ما را میان پروژه های مضحک کلیشه ای بچه ها تنها گذاشت.
سوگند به ماه! که تا خود صبح به پای بیتی گریه می کنم ، که در سخت ترین و تلخ ترین ثانیه هام ، همین فلفل نازنین خودمان ...
سوگند به ابر! که امشب گرفت و نگذاشت چشم ما به جمال ستاره روشن شود . که منِ شاعرِ خواب آلوده ، شکسته ام .
به دیوان بادکرده ی خودم پوز خند می زنم ، به پست های طفلکیِ وبلاگم می خندم ، به حسینِ خفته یِ روی تختم غیطه می خورم ، به نور زننده ی صفحه ی مانیتور نگاه می کنم ، و تا خود صبح این شعر خانمان سوز را که ماه ها پیش ... هی فلفل ! تو با من چه می کنی؟
یک بار نگفتم آن دستمال کاغذی بیچاره را از جلوی چشم هام بردار ؟ اشک هام تحریک می شوند... خب گناه دارند این نازک نارنجی های بخت برگشته که یک قطره گریه هم حسابی خرد و خاک شیر شان می کند .
ببین نازنین ! بیا از چیز های دیگر حرف بزنیم . از ترانه ای که هنوز به دنیا نیامده و از بغضی که هنوز نشکسته است.
نه ، الآن وقتش نیست . خوابت می آید ، فردا صبح که پا شدی، من پشت میز دارم بیتی را که دکتر برایم تجویز کرده رو نویسی می کنم. خبرم کن تا بقیه اش را برات بگویم.
بعد نوشت: این یک تند نوشته ی همین جوری بود که هر چی بچلانیش هیچی ازش در نمی آید . پس هی ایراد نگیر به نافرمی اندام و چلاقی رفتار و چرندی کلماتش . این چیز ها را ، می فهمی که ؟!
گمان نکنم اما ... :(