ما هشت نفر بودیم
ما هشت نفر بودیم . هشت تا دخترک قد و نیم قد که پنج شنبه ها با مامان های مان می آمدیم بیمارستان و گاهی تو " رختکن " ، گاهی تو " نمازخانه ی بیمارستان" و گاهی تو "اتاق عمل خواهران " تلپ می شدیم . به همین راحتی . آن روز ها ، تا قبل از این که مسوول اتاق عمل عوض شود و ورود بچه ها را ممنوع کند ، ما هشت نفر بودیم . هشت تا دخترک قد و نیم قد که پنج شنبه ها با مامان های مان می آمدیم بیمارستان و گاهی تو " رختکن " ، گاهی تو " نمازخانه ی بیمارستان" و گاهی تو "اتاق عمل خواهران " تلپ می شدیم . به همین راحتی !
-همه ی مان همین جا به دنیا آمدیم .
بعضی وقت ها پشت میز ناهار خوری می نشستیم و با هم نقاشی می کشیدیم . بعضی وقت ها با خودمان خمیر گل چینی و رنگ روغن می آوردیم و عروسک هایی را که راحله- راضیه از خانوم خشت زر یاد گرفته بودند، درست می کردیم . گاهی که تعداد عمل ها زیاد می شد و اتاق خلوت ، ما می افتادیم به جان قندهای مکعبی روی میز و بی خیال ، هر وجه شان را یک رنگ می کردیم !
گاهی شماره ی ماشین ها را یادداشت می کردیم و با هم قرار می گذاشتیم وقتی رسیدیم خانه بهشان زنگ بزنیم !
بزرگتر که شدیم و نوشتن یاد گرفتیم ، یک بند روی موکت های سبز بیمارستان ولو شدیم و اسم فامیل و یه نقطه – بی نقطه و چشمک بازی کردیم .
حوصله مان که سر می رفت از بیمارستان می زدیم بیرون و تو پارک و مهد کودک بغل بیمارستان بازی می کردیم . بعد دوباره بر می گشتیم بالا.
هیچ وقت هم با آسانسور نمی رفتیم ، مثل هشت تا وروجک از پله ها بالا پایین می پریدیم و قطاری-پشت سر هم- از رختکن وارد می شدیم ، راهرو را رد می کردیم و بی سر و صدا ، کاراگاه بازی در می آوردیم و با شیطنت بر می گشتیم سر جای اول مان . نباید تو راهرو ها می پلکیدیم . مثلا آن جا بیمارستان بود ، مهد کودک نبود که !
یک بار از کمد یکی از "خاله ها " ، روپوش گشاد و بلند پرستار ها را کش رفتیم و تن مان کردیم . بعد شروع کردیم رو پنجه ی پا راه رفتن ؛ که قدمان بلند به نظر برسد مثلا ! می خواستیم ادای بقیه ی پرستار ها را در بیاوریم . می خواستیم سر مسئول بوفه شیره بمالیم و ازش خرید کنیم .
ما هشت نفر بودیم . هشت تا دخترک قد و نیم قد که پنج شنبه ها با مامان های مان می آمدیم بیمارستان و گاهی تو " رختکن " ، گاهی تو " نمازخانه ی بیمارستان" و گاهی تو "اتاق عمل خواهران " تلپ می شدیم . به همین راحتی .
تا سوم دبستان ، مدرسه پنج شنبه ها تعطیل بود و ما می آمدیم بیمارستان . یواش یواش ، ما بزرگ شدیم. سوم دبستان را رد کردیم و دیگر نرفتیم بیمارستان . سال به سال و روز به روز ، تعدادمان کمتر و کمتر شد .
حالا دیگر هیچ کدام مان پنج شنبه ها تو اتاق عمل سر و صدا راه نمی اندازیم . دیگر رو قندها نقاشی نمی کشیم، خمیربازی نمی کنیم، شماره ماشین یادداشت نمی کنیم ،و حتی اگر هم بخواهیم مانتوی خاله ها را بپوشیم ، به تن مان زار نمی زند .
ما هشت نفر بودیم. هشت تا دخترک قد و نیم قد که پنج شنبه ها با مامان های مان می آمدیم بیمارستان و گاهی تو " رختکن " ، گاهی تو " نمازخانه ی بیمارستان" و گاهی تو "اتاق عمل خواهران " تلپ می شدیم . به همین راحتی .حالا ، یکی مان امسال فارغ التحصیل شده ،یکی دیگر رفته پیش دانشگاهی. دو تا ی مان ازدواج کرده اند . و کوچک ترین مان دارد می رود دوم راهنمایی .
ما هشت نفر بودیم .
*بعد نوشت اول : این آرامش خانمان سوز بی پدر ارزانی چشم های خودت !
من قدر یک پیاله هیجان می خواهم .
*بعد نوشت دوم : همیشه از تشابه لفظی " ماه عسل " و "ماحصل" در شگفت بوده ام .هر بار دقایقی را صرف آنالیز واژه ی شنیده شده می کنم و برای بار هزارم به روح مخترع خط دعا می فرستم .
*بعد نوشت سوم : حالم خوب نیست . دو پیام آخر صفحه ی پیام رسان- همه ی همه ی تنم را از وحشت می لرزاند. ظهر الفساد فی البر و البحر ... ای نفس ها به فدای کف نعلین شما ! اندکی تند قدم بردارید ... آه .