یواشکی
هی به خودم قول می دهم دست بردارم از این عاشقانه های پی در پی .هی توبه می شکنم ، به اقتدای حضرت حافظ.
به کسان دیگری هم اقتدا می کنم . مثلا یعقوب امام گریه های من است . مثلا یوسف ، پیشوای دوری ها و دلتنگی های من.تمام دیشب را میان تخت و پنجره سعی کرده ام .تمام دیشب راداغ داغ و بی صدا هروله کرده ام .دلم داشت ازاین اشتیاق دور و نزدیک آتش می گرفت .می خوابیدم،می نشستم ،بر می خاستم، می خندیدم ، می گریستم، نفس نفس میزدم ...
خدا میداند که از دیشب تا خود امروز صبح چند بارشهید شده ام .چند بار بال بال زده ام و بعد با خیال خندیدن خورشید آرام گرفته ام .تمام دیشب رامیان هوهوی بادنگران سوسوی شمع بوده ام .با تن تبدار ودل تبدار تربه سرودن محزون ترین ترانه ی عمرم نشسته ام و برای خستگی های عمرشانزده ساله ام شعرگفته ام . برای درد بی نوشداروی خودم روضه خوانده ام و تنهاتنها گریسته ام .یواش ،آهنگ عاشقانه ی عربی زمزمه کرده ام و باهاش زار زارباریده ام .
اتاق سرد بود ، من خسته، آسمان تاریک .
تو بگو،من این همه تاریکی را چه کنم؟
آرزوی صبح دارد لحظه لحظه هلاکم می کند و نگران شمع معطر لطیف نوزاد خودم هستم.
قرار بود شب های دوری و دلتنگی بیاییم به چشم های ماه نگاه کنیم که نگاههای دلتنگ مان تو نگاه ماه به هم گره بخورد .کور باد چشم های من ! مرده باد همه ی افکار من ! لال باد زبان نوشته های من !
می نشینم زانو بغل می گیرم و به یاد تلنگری که بر سینه ام کوفته اند ، دوباره دق می کنم . دوباره میگریم و دوباره،می میرم.
آنکه عمری شد که تا بیمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پیش چشم رعنا میرمت...
بعد نوشت: از بین شعرهای گذشته ی خودم ، شعری رامی کشم بیرون که بوی قیامت دیشب را میدهد . ...بی خیال ، اصلا حوصله ی تایپ کردن نیست.