4:52
نه ، پرس و جو مکن.حالم خوب است. همین دمدمه های صبح ستاره ای به دیدن دریا آمده بود. می گفت ملائک مغموم ماه را به خواب دیده اند، که خبر از مسافری گمشده می گرفت .
باران می آید . باران می آید و ما تا فرصت سلامی دیگر خانه نشین می شویم.
کاش نامه را به خط گریه می نوشتم ریرا . چرا باید از پس پیراهنی سپید هی بی صدا و بی سایه بمیریم؟ هی همین دل بی قرار من ری را... کاش این همه آدمی تنها با نوازش باران و تشنگی نسبتی می داشتند . ریرا ...ریرا، تنها تکرار نام توست که می گویدم دیدگانت خواهران بارانند . سرانجام باورت می کنند . باید این کوچه نشینان ساده بدانند که جرم باد ربودن باغ های رویا نبوده است . گریه نکن ریرا . راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است . دوباره اردیبهشت به دیدنت می آیم ...
اسپیکر را خاموش می کنم ، تا برای بار هزارم و هزارم مجبور به گوش دادن این عاشقانه ی ری را نباشم و هی به دلنشینی آهنگ اسم ری را حسودی نکنم .اسمی که معناش را نمی دانم .
دوست دارم شعر را دوباره و سه باره و صد باره بخوانم و مدام ، جای همه ی ری را هایش، زهرا بگذارم : کاش نامه را به خط گریه می نوشتم زهرا. چرا باید از پس پیراهنی سپید هی بی صدا و بی سایه بمیریم؟ هی همین دل بی قرار من زهرا... کاش این همه آدمی تنها با نوازش باران و تشنگی نسبتی می داشتند . زهرا...زهرا،تنها تکرار نام توست که می گویدم دیدگانت خواهران بارانند . سرانجام باورت می کنند . باید این کوچه نشینان ساده بدانند که جرم باد ربودن باغ های رویا نبوده است . گریه نکن زهرا! راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است . دوباره اردیبهشت به دیدنت می آیم ...
هه ! به خوش خیالی خودم می خندم . باور کن ، دوست دارم بنشینم و به همین زبان لطیف هفت ساله ، پاسخ نامه را هم بدهم . حالا هی شاعر بیچاره ! برو برای ری را بنویس . شرط می بندم جواب یکی از شعرهایت را حتی، نداده است . حتی!
سردم می شود . ته گلوم درد می کند . غر می زنم . دلم نمی خواهد باز سرما خورده شلمچه باشم . ساعت چهار و بیست و هفت دقیقه ی صبح است . هوا تاریک تاریک . مدتهاست صبح ها تاریک است . مدت هاست شب است . مدت هاست خورشید ما خیال طلوع ندارد . فکر می کنی من چرا هی سرما می خورم ؟مدتهاست خورشید ما هوای پرده دری ندارد . مدتهاست ...
به قول پست روزنگار :"شب من کی می میرد ؟ خورشید من کی می آید ؟ صبح من کی می شود ؟" بیا بگذریم ...
با ماژیک آبی حاشیه ی برگه ی نظر خواهی نشریه می نویسم :
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
به هر درش که بخوانند بی خبر نرود....
آآآآآآآه می کشم . به همین بلندی .زیر لب می گویم : خوشا ...
طمع در آن لب شیرین نکردم ری را ، ولی چگونه مگس از پی شکر نرود؟
یواشکی عشق می کنم که غزل حافظ را اینقدر هنرمندانه تحریف کردم . ادامه می دهم :
تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری ، وفای خاطر من از سرت بدر نرود ...
این بیت را هر بار می خوانم ، بغضم می گیرد . تصویر یک جفت چشم نگران می آید جلوی چشمم ، که ملتمسانه می گویند : وفای خاطر من ... از سرت به در نرود :( طفلکی!
می لرزم . انگار راستی راستی سرما خورده ام باز . خب خورشید من ؟ چرا بر نمی گردی ؟
نکند دلت می خواهد نگاه من را بارونی ببینی ؟ بیا ... این هم بارون. بگو که دوباره اردیبهشت ، به دیدنم می آیی...
پ ن : راهی نورم ، باز ! خداحافظ .