دختر کوچولوی من ...
از کنار آینه که می گذرم ، چشمم میفتد به خودم . و برای خودم چشمک میزنم ، کودکانه و با تمام وجود می خندم و لپ خودم را می کشم . توی دلم می گویم :دختره ی خل ... !
خودم را جا می دهم زیر میز تحریرم . برگه ی رضایت نامه ی فردا را از روی زمین برمیدارم و شروع می کنم به خواندن :ای مهر طلوع کن که خوابیم همه ، در هجر رخت در تب و تابیم همه ...
یادم می آید یک زمانی این شعر ورد زبانم بود . اما آن موقع به جای مصرع دوم می گفتم : از رحلت تو در تب و تابیم همه ...
یا توی این برگه ،شعر را اشتباه نوشته اند و یا من عمری شعر را تحریف کرده بودم و می خواندم .
ولی گرامی ؛
با سلام و تبریک شروع سال تحصیلی جدید ،به اطلاع می رسانیم طبق روال هر ساله به منظور تجدید پیمان با آرمان های مقدس انقلاب و امام عزیزمان بر آن شدیم تا همراه با دانش آموزان عزیز در مرقد امام راحل و شهدا حضور یابیم ...
زمان : پنجشنبه 1/7/89
دوست دارم جیغ بکشم :"من دانش آموز عزیز تو نیستم ! تو اصلا منو نمیشناسی ، چطور بهم می گی عزیز؟! " کلمات حرمت دارند ، جایگاه دارند .نباید که همین جوری الکی الکی ازشان استفاده کرد .
عزیز داریم تا عزیز ...
از فکر کردن به کلمه ی "عزیز" خنده ام می گیرد .
یک نفس عمیق می کشم و به این فکر می کنم که از کلاس اول دبستان که نوشتن یاد گرفته ام ، تا حالا حتی یک بار هم پنج شنبه را سر هم ننوشته ام . پنج شنبه باید جدا نوشته بشود .
ابروهام را بالا می اندازم و به خواندن ادامه میدهم :
لازم به ذکر است :
- حضور دانش آموز در مدرسه الزامی است .
- ساعت شروع و پایان کار مدرسه مانند معمول می باشد .
- دانش آموز یک وعده غذای سرد به همرا داشته باشد .
با تشکر – دبیرستان روشنگر
توی دلم می گویم :
خواهش می کنم دبیرستان روشنگر ! و "دبیرستان روشنگر" را محکم می گویم .
" تو از پنج شنبه رسما دانش آموز دبیرستانی "
دختر کوچولویی که کودکانه جلوی آینه خندیده بود ،و من لپش را کشیده بودم ، از فردا رسما می شود دانش آموز دبیرستان .
پوزخند میزنم :دانش آموز عزیز دبیرستان!
آه می کشم و بغض می کنم .
به خودم می گویم :
" دختر کوچولوی من ... ناراحت نباش ! به پاییز فکر کن که فردا از راه میرسه . به بوی پاییز فکر کن ، به بوی بارون ...
بخند دختر کوچولو! به غروب های پاییز فکر کن . به بادهای پاییز فکر کن که وقتی به صورتت می خوره ، دلت بی خودی و بی دلیل می لرزه.
به پاییز فکر کن دختر کوچولوی من ! ... "
به پاییز فکر می کنم . این روزها ، چرا به هر چیز که فکر می کنم و به هر چیز که نگاه می کنم ، آخرش به تو میرسم ؟
چرا این روزها همه چیز مرا یاد تو می اندازد؟
توی خیالم ، دستم را می اندازم دور گردن دختر کوچولو ، شانه هاش را مالش میدهم و با خنده می گویم : پدر عشق بسوزه !
دوست دارم وقتی دختر کوچولو لبخند می زند ، سرش را تکان میدهد و حرفم را تایید می کند ؛ لپش را بکشم ...!
بی خیال خیالاتم میشوم و به پاییز فکر می کنم .
به آبان فکر می کنم .
و به این فکر میکنم که چرا آبان هشتمین ماه سال است؟ من عدد هشت را دوست ندارم .
از خودم می پرسم چرا آبان هفتمین ماه سال ، یا پنجمین ماه سال نیست؟
زیر لب غر میزنم .
صدای پولی را میشنوم که با دلخوری میگوید : آبانی خود شیفته ...!
خنده ام می گیرد ... و به پاییز فکر می کنم ...