دل میرود ز دستم ...
از خواب می پرد ، سرش ناگهان از روی بالش کنده می شود ، قلبش آنچنان تند و بلند می تپد که می ترساندش و مجبورش می کند بی اختیار بزند زیر گریه .
صحنه هایی که توی خواب دیده از جلوی چشم هاش می گذرند و هول برش می دارد . دخترک ، دست های لرزانش را می گیرد جلوی صورتش و شانه هایش شروع می کنند به لرزیدن . همین طور که نفس نفس میزند ، لیوان آب کنار تختش را بر میدارد و می نوشد .
گوشه ی پرده را کنار می زند و نگاه به ماه می اندازد .
قلبش کمی آرام گرفته ، از روی تخت بلند می شود . چراغ خوابش را روشن می کند.
دیوان حافظ را می گذارد روی سینه اش ، و آهسته باز می کندش :
دل میرود ز دستم
صاحبدلان خدا را ...