سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

داستان کوتاه

    نظر

یک دستم را گذاشته بودم زیر چانه ام و با دست دیگرم مشغول کشیدن چشم های تو بودم ، گوشه ی کتابم.
هر چند لحظه ،‌یک بار سرم را بالا می آوردم تا تصویر چشمهایت برایم تازه شود .
توکنار تخته ایستاده بودی و داشتی سوال یکی از دانش آموز ها را جواب می دادی . من اما ، صدایت را نمی شنیدم . مبهوت تصویر چشم های قشنگت بودم و با دقت و وسواسی بی نظیر مداد را توی دست هایم می چرخاندم ، مبادا که در کشیدن نگاهی به آن دل نشینی خطا کنم .
کنج ترین نقطه ی کلاس جای من بود ،‌ و از همه ی بچه ها نسبت به تو دور تر بودم. برای تو ولی فرقی نمی کرد که من کجا نشسته ام ، میکرد؟
خیلی دردناک است حضور مجنون برای لیلی فرقی نکند . این را، گمان نمی کنم تو بتوانی بفهمی . تو که عاشق نشده ای ، نمی فهمی من چه می گویم . تو اگر معلم ریاضی ای ، بیا معادله ی قلب حیران مرا حل کن ! ببین این دل غمگین من چه مرگش شده این روز ها ، که مدام بیقراری می کند و آرام نمی شود .
تو که این حرف ها را نمی فهمی ، تو که عاشق نشده ای ...
همین کتاب ریاضی ای که تو برای تدریسش این همه جان می کنی و خودت را خسته می کنی ، الان شده بوم نقاشی من ! به جای اینکه به حرفهای تو گوش بدهم نشسته ام دارم عکس چشم های تو را توی اولین صفحه اش می کشم . اینقدر هم وسط کلاس داد و بیداد نکن که :" بچه ها ! حواستون به درس باشه و کارهای متفرقه رو بذارین برای بعد !"
دلم می خواهد سرت هوار بزنم که : آهای ... بی انصاف نامرد ! بی وفای بی مروت !تو مرا دیوانه کرده ای ، نگاه تو مرا کشته است ، صدای تو مرا از هوش برده است ، حضور تو مرا بدبخت کرده است ...آن وقت این وسط جیغ و داد راه انداخته ای که حواستان به درس باشد ؟!
برو بابا ! مگر تو برای ما حواس باقی گذاشته ای ...
اما تو که این حرفها را نمی فهمی ، تو که عاشق نشده ای ...
من همچنان مشغول کشیدن چشم های تو هستم ، که تو با لحنی عصبانی و دلخور می گویی :‌" اونایی که انتهای کلاس نشستن و نقاشی می کشن ، خیال نکن من نمی بینمشون ."
میدانم که داری من را نگاه می کنی ، دلت می خواهد من نگاهم را از روی نقاشی ام بردارم و بدوزم به چشم های تو . تا تو بتوانی یک نگاه غضب آلوده ی بداخلاق تحویل من بدهی . ولی من سرم را از روی کتابم بالا نمی آورم . و نگاهم را از نقاشی ام بر نمیدارم . دوست دارم به چشم های مهربانی چشم بدوزم که کشیده ام .
همه ی بچه ها بر میگردند سمت من ، تا امتداد نگاه و مخاطب دعوای تو را شناسایی کنند. من دلم می شکند . خیلی هم می شکند .
گریه نمی کنم ،‌توی کلاس که نمی شود گریه کرد . اما یک قطره اشک حلقه می زند توی چشم هایم . اشک که مهم نیست . می آید ، می چکد و میرود . مهم قلب است . و قلب من شکسته .
سرم را وقتی بالا می آورم که تو داری روی تخته چند تا تمرین می نویسی ، و هم زمان با نوشتن تمرین ها حرف هم میزنی و درس را مرور می کنی .
سرم را می گذارم روی میز و مداد را توی دست هایم می چرخانم تا چشم های تو را کامل کنم .

- پ ن :‌دلم یک عالمه آه عمیق می خواهد .