خدای خوب من!
نمی دانم چند بار تا به حال قلب نازنین تو را شکسته ام ،
تو ولی هر بار آرام سکوت کردی و چشم های غمگینت را به من دوختی
این درست که تو خدایی و خدا چشم ندارد ، ولی نگاه که دارد .
من هر بار که می خواهم برای تو بنویسم کلمه کم می آورم ، باید مرا ببخشی .
تو بزرگی . ولی من هم خودم کوچکم ، هم قلم کوچکی دارم ، هم واژه های کوچکی.
این رسم بندگی نیست که من آنقدر به تو سر نزنم که تو کاسه ی صبرت لبریز شود خودت بیایی سراغم.بیایی درِ کلبه ی تاریک و شلوغم را بکوبی. بعد من در را به رویت باز کنم ، بعد اشک جمع بشود توی چشم هایم ، بعد به تو بگویم که خیلی دلم برایت تنگ شده بود، بعد از خجالت زانوهایم سست بشوند ، برای اینکه هم چنان ایستاده بمانم دستهایم را بگذارم بر چارچوب در … خودم را یل دیوار کنم و آرام آرام سر بخورم . بعد بغضم بی اختیار بترکد و بلند بلند گریه کنم…
تو ولی خدای خوب من ،همیشه خدای مهربانی بوده ای. می آیی ، آرام نوازشم می کنی ، دست هایت را زیر زانوانم می بری و از زمین بلندم می کنی ، لب های خنکت را می گذاری روی پیشانی داغم ، بعد من جان می گیرم ، زنده می شوم ،تازه می شوم. …سرت را آهسته نزدیک گوشم می بری می گویی: این همه گریه برای چیست ، گریه را کسی باید بکند که هرروز می رود در کلبه های شلوغ بندگانش را می کوبد و یادآوری می کند که خدایی هم در این برهوت محض دنیا وجود دارد…حالا هم آمده ام کمکت کنم کلبه ی شلوغت را سر و سامانی بدهی ، یک گوشه اش ، جایی هم برای من بگذاری…
من اما نمی گذارم ، دستم را حلقه می کنم دور گردنت و کودکانه التماس می کنم مرا زمین نگذاری. من دیگر آن کلبه را نمی خواهم . بیا مرا با خودت ببر یک جای دور که فقط من باشم و تو . یک جای ساکت خلوت ، که فقط من باشم و تو…
مرا با خودت ببر خدای عزیزم...