اََََََََََََََََََ هدي... اصن يادم رفته بودم که روي سراشيبي پارکينک سر مي خورديم و گند مي زديم به خودمون و چقدر مي خنديديم... صبح هاي مدرسه که کلي لحظه شماري مي کرديم... خونه ي ياسي...
و يه چيز جالبه ديگه که الان يادم اومد... روزايي که يواشکي ساعت مي بستيم و فکر مي کرديم الان ته خلافيم! قلبمون تند تند مي زد... اما يه حس شجاعت هم در عين بزدلي بهمون دست ميداد...
هيع! چقدر تو بزرگ شدي دخترم!