سولي هو... گريه نکن.
مي بيني؟ ساعت پنج و نيم صبحه و من از ساعت سه و نيم بلکه زودتر بيدارم که کاراي روان شناسي و زبان و خانوم قاسمي ام رو بکنم و بلند شم برم مدرسه! از همون موقع هم عبارت: اين شعريه از محصولات سوم ب ي سال 89 افتاده تو دهنم و خيال بيرون رفتم نداره!
هو در درجه اول گريه نکن... در درجه ي دوم ديگه هيچ گاه سراغ اون شعر غم پنهاني نرو چون مسلما ديوونه مي شي.
در درجه ي سوم اعتماد به نفس داشته باش دختر! کيه که اصلا بهتر از تو شعر بگه؟ اصلا بايد همه ي کتاب تاريخ ادبيات رو بندازن دور به جاش شرح تحليل و تفسير زندگاني تو و تاثيرش بر شعرات رو بگن؟ خوب نيست هو؟
اگه اين طوري بود خيلي خوب مي شد. موقعي که همه داشتن تاريخ ادبيات مي خوندن من پام رو مي نداختم رو پام تماشا مي کردم چون همه ي اون قسمت هايي از خاطره هاتو که تعريف کردي رو از حفظم! اون قسمتي هم که تعريف نمي کني بي شک تو کتاب نمي نويسن... مگه نه هو؟
چند وقت پيش ياد اون خاطره ي شرکت و روز آخر سال دوم راهنمايي افتادم که ميليارد ها بار واسم تعريف کردي! يادته هو؟
راه مان دور و دلمان کنار همين گريستن است ... دوباره اردي بهشت ... به ديدنت مي آيم ..
ارديبهشت خيلي زود تر از اين حرفاس هو...
اذان صبح دادن. من ميرم نمازمو بخونم! مي بيني زندگي رو؟ جغد شدم!
به قول خانوم صادقي مون. (صادقي من و تو هو...! فقط صادقي ما! قاسمي بقيه. مگه نه؟)
بما هو پوف؟ :دي
مـــي دانـــم تـــا پــلـــک بــه هــم بـــزنـــم...مـــي آيــي ؛ بــا انــار و آيــنـــه در دســــتــ هــايــتــ.... !!بــه قــول ِ شــــاعــــر... :من خواب ديده ام...
سولي هو...