دقيقا يکي از معلمامون مي گفت
همه فک مي کنن ادبياتي بودن يعني شعر و شاعري
و اين ها
در صورتي که اصلا اين طور نيست
خب
حالا هي شعر حفظي به رخ من بکش ......
خيلي هم مزه مي ده .......
اعتماد به نفس !
برو بخسب ......
هه هه!
خانومي مي کني!!! :ديييييييييييييييي!
دور از جون بابا:O
آدم آشنا مي بينه، سلام مي کنه خو!
وگرنه ما دو دقه اومديم خودتونو ببينيم!! :))))
هدي برو لالا .........
ما بقيه ي بحثو تو وبم ادامه مي ديم ..........
بايد روت کار کنم
اين چه وضعشه برادر من ؟
وال لاح
هه!
جواب فلفلو دادم هدي جان!
خواهرمه آخه!
شما به وفاداريت ادامه بده
منم با همون سنا موافقم!! :B
هدي .....
مي خواي بري بخوابي ؟
اي بابا
تازه مي خواستم برات دوستا مهد کودکم بگم ......
سلاااام خواهري!
دل منم . . .
-> نه ديگه. نداريم. خواب نداريم!!!
سلاااااااااام سنايي ....
چطوري بلا
دلم تنگ شده برات خواهر
مخاطب هدي :
هدي ما خاله مجيد داشتيم
بيچاره سنگ کليه داشت
همش اب مي خورد
جالبه مسئول دستشويي بردن بچه هام اون بود
:))
اوخي ....
بيچاره .....
آلا شاگرد اولشونه بابا
ما بدبخت بيچاره ايم
البته خب کيه که ندونه بدبخت بيچاره ي واقعي کيه ؟
خانوم فراهاني رو نديدي هدي
نديدي
اصلا اونو گذاشته بودن اول دوم که پايه مون قوي شه
اگه اونو مي ديدي
الان به اندازه ي من از کشيدن اوووووووووي جون خانوم خادم مي سوختي
مي سوختيا
"شميم سبز کودکي ام"
چطوره؟!؟
. . . .
يه خاله اي داشتي
هيبت داشت اندازه چي بگم ؟
اين هواااااااااااااا
اسمش خاله حشمت بود
تو ديگه از اسمش تشخيص بده اين چي بود
ببين همه از اين مي ترسيدن
مسئول غذا بود
بشقابامونو بايد مي داديم بهش بشوره
ببين بچه ها که مي ديدنش شبا خوابشون نمي برد
هيولايي بود واس خودش
بعد اين عاشق من بود
هميشه مي خنديد
فقط اون مايه ي آرامشم بود
خب يه احساس غروري هم بهم دست مي داد ديگه
اين هيچ وقت منو دعوا نمي کرد
هيچ وقت
حالا خوبه گفتم به حاشيه ها توجهي نشون نده
ورداشته فقط حاشيه ها رو خونده
اينارم اينجا نگو
فرهنگيا ميان نگاه مي کنن
کم برا من و معلم عربيمون شايعه درست کرده بودن
اينم ببينن که ديگه هيچي :)
غمگين ؟
خب اره
به خاطر اين که خوش حال نيستم
حتي يه ذره
البته وجود ماه رمضون مي تونه منو از اين رو به اون رو کنه
مامان من نمي تونستن منو با خودشون ببرن بخش
به دليل امواج خطرناک راديولوژي و اين ها
نمي دوني هدي
من وقتي سرما مي خوردم
مامانم بين ساعت بايد مي اومدن شربتم رو بهم بدن
نمي دوني اون لحظه اي مکه با روپوش سفيد مي اومد
بهم شربت مي داد و مي رفت
کلي من بوسش مي کردم
وفقط چند ثانيه از اون محيط مزخرف مهدکودک فاصله مي گرفتم چه قدر خوب بود
ببين بغض مي کردم ها
بغض
الان حتي دردي که داشتم رو هم مي تونم تصور کنم
الانم که تعريف مي کنم
يعني هر وقت هم که تعريف مي کنم بغضم مي گيره
اين قدر افتضاح بود