هدي
راستي يادم رفت که بهت بگم
نمره هاي کوفتي عربيم رو نگاه نکني
و بگم تقريبا کتاب عربيم رو کسي جز خودم نمي تونه بخونه
و بگم به چرت و پرتاي حاشيه توجهي نشون ندي
و بگم
کلا خودت چطوري ؟
ووي هديوم .....
مي دوني
منم توي بيمارستان بزرگ شدم
البته خاطرات سگي مهد کودک بيمارستان رو شايد هيچ وقت يادم نره
مهدکودکمان مثل زندان مي ماند
واااي يادش که مي افتم دوست دارم بميرم
ولي بيمارستانش
حتي آن پارک بغل مهدکودک
اتاقي که تويش کمد پرسنل بود
صبحانه ي بيمارستان با همکاران مامان
البته تفاوت من اين بود که بخش ما بخش راديولوژي بود
آآآآآآآآآآآآآه
ولي آن موقع من تنهاي تنها بودم
البته دوستان مهد کودکم يادم هست
ولي آن جور که تو گفتي نه
جالب نيست ؟
من و تو هر دو بچگيمان را در بيمارستان گذرانديم
اللهم ... ارني الطلعه الرشيده ...
ملبيا دعوه الداعي !
هعي !
سلام
بنده نيز به خاطر عمل پدربزرگ ديروز پس از چند ماه دوباره به بيمارستان رفتم و به همراه مادر مدام به فکر اطفال پرستاران و پزشکان شب بيدار و خسته بوديم...
البته خوب شد آن جا شما را نديدم...
عدا=ادا؟