هو کوچولو من دارم ميرم اصفهان.
يه کتاب نازک مي خواي باد بزني؟
دفترچه يادداشت هاي سوم راهنمايي خيلي مناسبه. خوب باد ميزنه... خنکه... بعد يه چند وقت هم بازش مي کني ياد خاطراتت مي افتي گرما يادت ميره...
زير دستي هاي خوبي هم بودن. يادشون به خير. نازک و محکم بودن. من اون قديما هر چي مي خواستم بنويسم دفترچه مو مي ذاشتمش زيرش...
مي بيني تو رو خدا؟ دفترچه يادداشت هم دفترچه يادداشت هاي سوم راهنمايي!
اين دنيا هيچيش به آدميزاد نرفته...
hldn !
يعني اميد !
چه قدر جالب چون موقعي که داشتم مي گفتم بريم کوچ کنيم اين شعره تو ذهنم بود و مثل هميشه با تاخير يادم افتاد شاعرش کيه...
خب هو..
من ميرم.
:*
ديگه حال تايپيدن ندارم...
ميرم يه گوشه. يه خلوت عاشقانه عارفانه براي خودم پيدا کنم...
با اجازه...
اي شعر مغ بچه هم از صبح تا حالا تو ذهنمه... بعد يه سري شعر ديگه... اصن يه وعضي... بيا و ببين...
خب برم دنبال خلوت عاشقانه عارفانه ام...
هدي بيا کوچ کنيم...
يه جايي که آدم نباشه...
ديگه هيچکي نباشه...
من کم کم ميرم ...
بيا کوچ کنيم هو...
=))
اتفاقا همين ديروز مامانم زنگ زده بود بانو که به اون خانومه بگه کارنامه رو اورده. در حالي که ما بهش گفته بوديم که دير مي ياريم و اينا رفت تو شورا مطرح کنه که حالا که ما کارنامه رو دير اورديم مي خواد چه بلايي سرمون بياره... =))
چه مي دونم... منم الان هر يه دونه نظري رو که مي دم ياد خاطرات وحشتناک بعد سوم ب مي افتم! (بد هاش نه خوب هاش! همه اش که بد نبود!) بعد اعصابم ريخته رو هم...
من يادمه اون قديم نديما که ما تازه از راهنمايي در اومده بوديم. شوراي آدم هاي بزرگ به نتيجه رسيده بودن که اين اولشه و ما عادت مي کنيم.
نه يکي پاسخگو باشه...
ما چرا عادت نکرديم؟ ها؟ ها؟ ها...؟
چه نسل جوان بيحوصله و کمجنبه ايي داريم!يادشان رفته زندگي کنند!...انگار زندگيشان شده فقط دويدن براي رسيدن؛ دويدني که تنها به نرسيدن ختم ميشود...
بيچاره نويسنده هه خيلي راستگو بوده. اين بي حوصلگي و کم جنبگي رو به وضوح تو خودم مي بينم!
من مي دونم ديگه. من پيشگو ام
يه سال ديگه. نه يه سال ديگه هم نه حتي. مي يام اينجا اين چرنديات الان رو مي خونم کلي حسرت مي خورم بعد مي يام يه عالمه چيز ديگه بهت ميگم که دوباره بعدا بخونمشون حسرت بخورم...
مسخرس...
نه نه...
هدي اين صداش خيلي مهمه. حتي اگر چيزي هم گوش بدم. بازم درست جا نميره... چون بستني رفته لاش چسبيده....
کليک مي کنه ولي... فقط کليک مي کنه.. ولي صدا نميده...
مثل آدما که فقط زندگي مي کنن... فقط لحظات رو دونه دونه از کنار هم رد مي کنن... اه چه قدر همه چيز امروز متشابهات غمگين پيدا کرده...
فکر کنم ناشکري کردم... دوباره صداش قطع شد...
:(
ولي...
همون خاطرات شيرين تکرار نشدني...
ولي همين.
ولي فيلماي جنوب موقعي که مي بينمشون و قاه قاه مي خندم...
ولي اينکه ما هيچ وقت با هم جنوب نمي ريم
همون طوري که هيچ وقت اصفهان و کاشان و صد جاي ديگه نمي ريم...
ولي همون چيزايي که ديگه هيچ وقت تکرار نمي شن...
ولي دکمه ام تق تق تق صدا مي ده.... هنوزم...