دوباره برگشتيم روي روالمون...
دارم از خستگي مي ميرم....كاش الان تو قطار بوديم. كاش قطار اي بعد زمان و مكان خارج مي شد و همين طوري هي حركت مي كرد. يا توي كشتي صبا بوديم. توش نه البته بيرونش كه من با سري اول نرم با سري دوم برم! يا داشتيم تو تاريكي ناهار مي خورديم! يا داشتيم با اون دستشويي كه دستگيره نداشت سر و كله مي زديم. يا همون جايي كه ناهار خورديم بوديم و من خوابيده بودم روي پاي هو كوچولوي عزيزم و از زندگي لذت مي بردم. دلم چهل ستون و اون اتوبوسه پر دودمون رو هم مي خواد....دلم دوشنبه مي خواد كه بشينيم و يه مرغ دارم و گل يا پوچ بازي كنيم... و شب هم هر تكوني كه مي خوريم تخت پاييني يا بالايي مون بلرزه. دلم مي خواد تازه رسيده باشيم اصفهان. نه اصلا توي قطار باشيم يا من تازه رسيده باشم راه آهن و ليلا رو سوگلي رو ببينم....
دلم همه ي اين ها رو مي خواد....