سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

مادر بزرگ

    نظر

 

وارد کوچه ی بن بست شدم ، دوباره همان خانه ی قدیمی .کلون در را به صدا در آوردم .بعد از مدت نسبتا طولانی باز هم صدای دمپایی که به سختی روی زمین کشیده می شد به گوشم رسید چه حس خوبی ! دوباره صداها و مکان های آشنا!

.... صدا نزدیک تر می شد....

کمی دلهره داشتم .حتما از این که دیر به دیر به سراغش می آیم گله خواهد کرد ،اما او اهل گله و شکایت نبود. در را باز کرد ،با دیدن من چشمان ریزش از مهربانی و دل تنگی که سالها غم و اشک های انتظار روی آن اثر گذاشته بود باز تر شد ، بوی چارقد و چادر سفیدی که مثل همیشه روی شانه اش بود دلم را نوازش داد چشمان تیره اش پر از اشک بود. بعد از مرگ پدر بزرگ تنها شده بود و با وجود اصرار های زیاد پدر و مادرم حاضر نشد به خانه ی ما بیاید .به مادرم می گفت خانه بوی جوانی من و پدرت را می دهد بوی گذشته ها....

این تنهایی در آیینه ی چشمان او که شنیده بودم در جوانی بسیار زببا بوده منعکس شده بود. دستانش که گرم و چروکیده بودند را در دستم گرفتم و وارد دالان خانه شدم با وجود این که قدش اندکی خمیده شده بود و گاهی تنها به این اکتفا می کرد که برای درمان درد پا هایش آنها را بمالد ؛ باز هم آب حوض وسط حیاط تمیز بود و توانستم عکس درخت چنار و دو ماهی که در حال حرکت بودند را در آب ببینم . از پله ها که بالا رفتم مرا به داخل خانه دعوت کرد اما ترجیح دادم روی همان قالیچه ی قدیمی در ایوان ، کنار سماوری که همیشه بعد از ظهر ها به راه بود بنشینیم به مخده تکیه داد . بینی معمولی داشت و لبانی که چروک های اطراف آن نمایانگر گذر عمر بود روح لطیفش همراه پوست سفید ،زیر پیراهن های دور چینی که می پوشید پنهان بود. از حرف هایش آن طور بر می آمد که در جوانی بسیار با احساس بوده . کنار قرآنش که کاغذ های کاهی آن ، از بس ورق خورده بود در حال از هم گسستن بود دیوان حافظ یادگار پدر بزرگ را دیدم که عینک ته استکانی مادر بزرگ به عنوان نشانه در بین آن جا خشک کرده بود عینکی که قاب چشمان پر اندوه و منتظرش را پنهان می کرد .با آن دستان گرم و انگشت های کشیده که حلقه ی طلایی به نشان وصل او با همسر دیرینه اش در آن نشسته بود، طوری که انگار که با گوش و پوستش عجین شده بود استکان چای را به طرفم تعارف کرد و بعد کاسه ای پر از توت خشک .دستم را به طرف استکان کمر باریکی که در آن چای خوش رنگ ، خود نمایی می کرد دراز کردم ..........................................

نور خورشید از پشت پنجره چشمانم را آزرد ، از خواب بیدار شدم !!! من دیشب در خواب به مهمانی اش رفتم همیشه عاشق مهربانی ها و لطف و صفای بی ریایش بودم . با وجود عشقم به او باز هم حس می کنم قدرش را ندانستم اما حیف که اکنون در کنارم نیست !همیشه خودش می گفت حیف که ما آدمها عزیزی را از دست می دهیم تازه قدرش را می دانیم .

 

برای شادی روح همه ی مادر بزرگ ها صلوات ...