سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

در پیله های تنگ

    نظر

دیگر هیچ شعری برای بلند خواندن نمانده است. دیگر هیچ بغضی برای فریاد کردن. کم کم باید بغض فرو خورد و دندان روی جگر گذاشت و درد آلوده لرزید. زندگی خیلی سخت از آن چیزی بود که شاعرانگی های کوچک ما می پنداشت. زندگی خیلی زمخت تر از لطافت آرزوها و آغوش های ما بود. ما غزل می گفتیم. غزل، منتهای آمال و آرزوهای دخترانه ی ما بود...ما غزل می سرودیم؛ زندگی اما فحش بود.ناسزا بود.زشتی بود.
ما آرام بودیم، ما اشک... ما لبخند...
 زندگی تند بود...خشن بود... صاعقه بود... شکنجه بود... فرو رفتن ناخن های تیز توی نرمی ارواح شفاف ما بود... زندگی بوی تهوع آور و تند زخم و مزه ی تلخ خون بود... زندگی فواره ی قرمز اشک بود برای ما...
ما برای دود به دنیا نیامده بودیم. ما دریا می خواستیم. ما آب می خواستیم...
ما قرار نبود -هیچ وقت- که در نگاه های کور دیگران زندگی کنیم. ما برای خودمان به دنیا آمده بودیم...
ما آلوده نبودیم... ما در فرشتگی های نورانی و کودکانه ی خودمان غرق بودیم... ذهن های مان از عطر صورتی و مه آلود غمی شیرین و لذتی نرم آکنده بود و عشق، غایت راه ها و  گریه ها و رویاهای ما بود...
زندگی وحشی تر از آن بود که رقص سکوت های شبانه ی ما را تاب بیاورد...
زندگی برای تحقق نقاشی های ما بیش از حد سترون بود... برای تولد شعرهای ما بیش از حد عقیم بود...
ما برای دیدن رویایی آمده بودیم که در کشمکش دروغ ها و سیاهی ها گم شد...محو شد...
و صدای ضعیف ترانه های مان به گوش هیچ کس نرسید.

مدت هاست به بغض های فروخورده و پست های نا نوشته و غزل های نسروده قناعت کرده ام...به حرمت گوش شنوا و نگاه همدردی که... نبود!

اصلا نخواستم که مرا باورم کنید!
این جا...کنار فاصله ها پرپرم کنید
یک شهر خیره بر تن عریان زخم هاست
چادر به احترام غزل ها سرم کنید
حلاج می شوم که رها در دل نسیم
آتش زنید و نغمه ی خاکسترم کنید
من در هوای مرگ نفس ها کشیده ام
در پیله های تنگ مسیحا ترم کنید
وقتی صدای گریه به جایی نمی رسد
باید سکوت (مفتعلن) - لاجرم- کنید*



*شاعرک زحمت مفتعلن مصرع پایانی را کشید: باید سکوت غمزده ای -لاجرم- کنید. 

* بداخلاق نوشت: وقتی صدای شعر به جایی نمی رسد/ بیهوده است دغدغه ی وزن و قافیه!