سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

اشتباه گرفتی

    نظر
 

چند روز پیش رفته بودیم یه اردوگاه ، دور هم نشسته بودیم ،دیدم یه دختره که یه کم دور تر از ما بود همین جوری داره نگاهم می کنه و برام دست تکون می ده ! به دور و برم نگاه کردم گفتم شاید مخاطب نگاهش یکی دیگه باشه ، ولی نه ، نبود!

شما بودین چی کار می کردین ؟

من خندیدم ،یعنی خندیدن تنها کاری بود که می تونستم بکنم . اما اوضاع بد تر شد ، اون غریبه ای که من تا حالا یه بار هم ندیده بودمش از جاش بلند شد و به طرف من اومد ! وای خدا جون من باید چی کار می کردم ؟

از جام بلند شدم ، دختره وقتی به من رسید گفت :"سلام !حالت خوبه ؟تو این تابستونیه چی کار میکنی ؟"

من چی داشتم بگم ؟اصلا این دختره کی بود ؟

گفتم :ببخشید ،شما ؟!

انگار جا خورد ،گفت :من ؟من محدثه ام دیگه !

گفتم :من شما رو نمی شناسم !

گفت :یعنی تو این تابستونیه همکلاسی ات رو فراموش کردی ؟

گفتم :نمی فهمم ،من همکلاسی شمانیستم !

گفت :مگه تو توی مدرسه ی فلان ، کلاس دوم دبیرستان نیستی ؟

گفتم : نه !

گفت :اسمت محدثه نیست؟

گفتم :نه اسمم زهراست !

گفت :ولی تو خیلی شبیه همکلاسی منی ،فکر کردم که .....خودشی !

خندیدم ،گفتم :ولی من همکلاسی تو نیستم .

بیچاره کلی ضایع شد ، رفت سر جاش نشست !

دلم براش سوخت رفتم پیشش و سر صحبت رو باز کردم .بعد از چند دقیقه با هم کلی رفیق شدیم .دو ساعت تمام برای هم خاطره تعریف کردیم دختره هنوز باورش نمی شد که من هم کلاسیش نیستم .می گفت که خیلی بهش شباهت دارم !

خلاصه داشتیم همین طوری با هم حرف می زدیم که نگاهش افتاد به یه خانومه وگفت:اوا!!!!!!! این معلم ادبیات پارسالمونه !

و از جاش بلند شد و به طرف اون خانومه رفت .گفت :سلام خانوم !حالتون خوبه؟ باورم نمی شه شما رو این جا ببینم !

خانومه گفت :سلام ! شما ؟!

- من شاگردتونم دیگه !

- شاگرد ؟! من که معلم نیستم !

- یعنی .....یعنی شما خانوم عسگری نیستید ؟!

- نه عزیزم ، اشتباه گرفتی !