سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

آخر

    نظر


هیچ کس نمی فهمد ، هیچ کس نمی تواند بفهمد ، که خنک ترین آب عالم را من از لبه ی لیوان تو نوشیده ام . خود تو هم حتی ، صدای خندیدن جگر داغدیده ی من را نشنیدی ، وقتی سردی آب لیوان  درونش پخش شد .
حالا که دوباره تشنگی دارد خون رگهام را تبخیر می کند، و دلم را داغ، و سینه ام را مذاب ؛
خودت که نیستی هیچ، خاطره ی لیوان شیرینت دارد دیوانه می کندم . دارد می کشدم .
این عطشی که حریر لطیف سروده های شورانگیزم را چروکیده می کند ، من تاب تحمل ندارم .
دوری ات دارد چنگ می زند تو صورت کودکانه ی آرزوهایم . ناخن می کشد بر گونه های زخمی امیدم .
خاک بر چشم من !
نکند تو آمدنی نباشی؟
از بس نوشتم و سرودم و خواندم و گفتم ، و تو نیامدی ، خسته شدم . خسته .
حرف هام تکراری شده اند ، شعرهام تکراری شده اند ، اشک هام ، هق هق گریه هام ، ببین ! همه تکراری شده اند .
بغض تو گلوم ، دارد خودش را می کشد . دارد خودش را به در و دیوار می کوبد و راه فرار می طلبد ، مجال رهایی می خواهد. نگاه کن آستین به دهان گرفتنِ این همه ام را !
بیا سر بی حالم  را رو پایت بگذار و آب در کام خشکیده ام بچکان . دلم له له چشم های مهربانت را دارد می زند . دلم دارد پرپر می شود. پس نگاهت کو؟ پس تو کوشی؟ نسیم نفس هایت را باد چرا این طرف ها – هیچ وقت – نمی آورد؟
ببین ! من دلم خیلی تنگ شده ... جانم به لبم رسیده ، خسته شده ام ...دارم هی پشت سر هم بهانه می گیرم ، خودم نمی فهمم چه می گویم ...
خاک بر دهان من !
نکند تو آمدنی نباشی ؟....

پ ن : این پایانش بود . شبیه پایان پروانه ...