دوباره قصه ی دیوانگی و شیدایی
دوباره قصه ی دیوانگی و شیدایی
دوباره مستی و دلدادگی و رسوایی
خدا که طرح رخت را کشید با خود گفت
تبارک اللَه از این یوسف تماشایی !
نگه به سوی تو افکند و بعد زمزمه کرد
چه احمدی !چه رسولی !چه یار زیبایی !
چه چشم های خماری ، چه زلف مشکینی !
چه خنده های ملیحی ،چه قد رعنایی !
تمام خلقت من از قبیله ی مجنون
در این میانه عزیزم ، تویی که لیلایی
ز جذ ْبه های دم تو شفا گرفت عیسی
تو صاحبِ نفسِ تازه ی مسیحایی
تویی بهانه ی افسونِ نغمه ی داوود
تو یوسفی و جهان، عاشق زلیخایی
اگرچه علت هستی وجود ناز تو بود
تویی که همدم آوارگان صحرایی
تو هم نشین یتیمانی و پیمبر مهر
چقدر در ره معبود خود شکیبایی
دریغ ، مردم دنیا تو را نفهمیدند
شدی اسیر جهالت ، خدای دانایی!
و سنگ بر سر نازت زدند نامردان
تو گرچه عشق خدایی ولی چه تنهایی ...