تو به جز شرر فکندن به دل خسته ی این عاجز بیچاره دگر کار نداری؟
تو به جز شرر فکندن به دل خسته ی این عاجز بیچاره دگر کار نداری؟
من که دیوانه ی چشمان توام ،
تو چرا میل به دیدار نداری ؟
من دلم را دادم تا تو نگاهم بکنی ،
خواستم کنج حریمت تو پناهم بکنی ،
نی که تباهم بکنی ...
من ز خود بی خودم و از همه کس دل کندم ،
مونسم اشک شده ، خشک شده لبخندم
من پر از بغض و غم و غصه ی هجران توام
نازنینم ، من سرگشته به جز وصل چه خواهش کردم ؟
به گمانم که ز حال دلم آگه باشی ، و بدانی چقدَر در بندم.....