سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

از خدا جز خدا نباید خواست...

    نظر

روزی از روزها روز قسمت بود و خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت : چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد به شما عطا خواهم کرد. سهمتان را از هستی طلب کنید، زیرا خدا بسیار بخشنده است. هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.

در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت : من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ. نه بالی و نه پایی ، نه آسمانی ونه دریا. تنها کمی از خودت، تنها کمی از خودت را به من بده و خدا کمی نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد.

خدا گفت:" آن که نوری با خود دارد، بزرگ است، حتی اگربه قدر ذره ای باشد." تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی و رو به دیگران گفت: کاش می دانستید که این کرم کوچک، بهترین را خواست. زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست."

هزاران سال است که او روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان نوری است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است.