سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

سفر

    نظر

چمدان وسط اتاق پهن است با یک خروار لباس و وسیله روش. هرچه که به ذهنمان رسیده پرت کرده‌ایم و فرار. من توی آشپزخانه نشسته‌ام ته‌مانده‌های نان را برای کبوترها ریز ریز می‌کنم، از‌ مامان یاد‌ گرفته‌ام. کبوترها می‌آیند پشت پنجره و سرک‌ می‌کشند داخل خانه. سرشان را کج می‌کنند و‌ با چشم‌های گرد غمگین‌شان هال ما را دید می‌زنند. من می‌گویم‌ سلام‌ بچه‌ها! و‌ اگر برایشان خرده‌ نان نریخته باشم از ‌خودم خجالت می‌کشم:«آخ بمیرم الهی!...» بچه‌ها را ناامید برگردانده‌ام.
من همینطور دارم نان برایشان خرد می‌کنم و آهنگ گوش می‌دهم و خیالم به دورترین و‌ دورترین جاها پر می‌کشد. به همه‌ی اتفاق‌هایی که‌ در 96 افتاد‌. به روزهایی که کربلا بودم و حرم و شکوه، حرم و عشق، حرم و زیبایی. آنجا که همه‌ی خواسته‌ها رنگ باخته بودند چون بزرگ‌ترین دارایی دنیا توی بغلت بود. به 96 فکر می‌کنم. به ادبیاتی که تابستان خواندم و خوردم و گوشت شد به روحم. به شعرهایی که قطره قطره نوش‌کردم و‌ سحرهایی که بیدار بودم و خوش گذشت. به ورزشی که ول کردم و مکه‌ی مامان و‌ مریضی بابا. به ضعیف‌ شدن و خجالتی شدن روز به روز خودم. به شاگردهای جدید و ‌مدرسه‌ی جدیدم. به کنکور حسین و بزرگ شدنش. به پیر شدنم، به لاغر شدنم. به رنگ‌ کردن موهام. به مدادرنگی پنجاه رنگی که برای مریم خریدم و دل خودم از‌ همه بیشتر برایش ضعف رفت. به کرم‌ روشن‌کننده‌ای که شب‌ها‌ زدم به صورتم و فکر کردم‌ آیا روزی که قرار است قیامت شود، صورت‌های ما آبرومند وروشن خواهند بود؟ یا شرمگین و تیره...
 به زلزله‌هایی که کشورم را و شهرم‌ را لرزاند فکر می‌کنم. به غزلی که وسط زلزله برای استادم فرستادم. به شعرهایی که امسال گفتم. به هزاران شعری که امسال نگفتم. به ریحانه‌ که یک دفعه وسط زندگی مجازیم ظهور کرد و من را هی برد به هزار سال پیش. به خواب‌هایی که‌ دیدم. به‌ دلشوره‌های مضحکی که پرت شد وسط شب‌ها و آیینه‌هام.
 توی آشپزخانه نشسته‌ام ته‌مانده‌های نان را برای کبوترها ریز ریز می‌کنم، از‌ مامان یاد‌ گرفته‌ام. کبوترها می‌آیند پشت پنجره و سرک‌ می‌کشند داخل خانه. سرشان را کج می‌کنند و‌ با چشم‌های گرد غمگین‌شان هال ما را دید می‌زنند. من می‌گویم‌ سلام‌ بچه‌ها! و‌ اگر برایشان خرده‌ نان نریخته باشم از ‌خودم خجالت می‌کشم:«آخ بمیرم الهی!...»و فکر می‌کنم که خدایا، دلت می‌آید ما، بچه‌های تو، هی بیاییم لب پنجره و حاجت‌های برآورده نشده‌یمان را دید بزنیم و... ناامیدانه پر بکشیم، برویم؟ دلت می‌آید خدا؟... نه! حتم‌ دارم که تو مهربان‌تر از این حرف‌هایی... ظرف‌ ما و ظرفیت ما را آنقدر بزرگ کن که همه‌ی آرزوهای کوچک و بزرگمان توش جا بگیرد... خدا، ما کبوترهای اندوهناک تو هستیم. کبوترهای چشم انتظار لب پنجره‌ی تو. و به‌ غیر از تو چه کسی هست که برای ما دانه بریزد؟ که آرزوهایمان را ریز ریز کند و‌ بگذارد دهان‌مان؟ خدا، ما کبوترهای تو هستیم، بچه‌های تو...