سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

آبان 96

    نظر


.
پاهای یخ‌کرده‌ام را زیر پتو قایم می‌کنم. لباس‌ها دارند توی ماشین چرخ می‌خورند و من دارم نقاشی مهمان هنرمند کلاسم را نگاه می‌کنم. این منم. درحالی‌که رو سکوی کلاس بچه‌های ریاضی راه می‌روم و حافظ و دکتر و سینما را مقایسه می‌کنم! و حواسم نیست که یکی دارد ته کلاس طرح تصویر مرا نقاشی می‌کند.
هی نقاش کوچک کلاس پنج‌شنبه، که یک تکه از روز تولد مرا می‌کَنی و با خودت می‌بری! من، چی شد که به اینجا رسیدم؟ کِی فکر می‌کردم جشن تولد 22سالگیم را بچه‌ها سر کلاس با ادا اصول‌های مخصوص خود برگزار کنند؟
 من همیشه خیال می‌کردم 19سالگی، یا نهایتا 21سالگی، آخر دنیاست. اوج بزرگ شدن و پختگی من، و بلندترین و دورترین تصویری که از جوانی خودم داشتم. فکر می‌کردم بعدش دیگر همه‌چیز تمام می‌شود. همه‌ی چالش‌ها و خیال‌پردازی‌ها و دغدغه‌ها. همه‌ی دل‌مشغولی‌ها و هیاهوها و غم‌ها. چرا تصویر جوانیم این‌شکلی بود؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم دلم نمی‌خواست آستانه‌ی 22سالگیم را در بحران گریه و وحشت و تحیر دست و پا بزنم، دلم می‌خواست عاقل و آرام باشم. عاقل و آرام و به هدف رسیده.
می‌دانی... امروز داشتم می‌گفتم که خیلی زود«_پیش از آن‌که فکر کنی_اتفاق می‌افتد.» همه‌ی مان می‌میریم و برزخ طولانی‌ و بلندی از راه خواهد رسید که دغدغه‌های امروز در برابرش بی‌ارزش و ناچیزند. داشتم می‌گفتم همه‌ی این کلمات، همه‌ی این جملات، همه‌ی این دویدن‌ها، سگ دو زدن‌ها، استدلال‌ها و بالاپایین کردن‌ها، یک روز، قد چشم برهم زدنی طول کشیده‌اند. ببین! آدم‌های قدیم دارند پیر می‌شوند و آدم‌های جدید به دنیا می‌آیند و این وسط، به غیر از عشق که چند صباحی آب خنک بر صورت عالم پاشیده، چه اتفاق جذاب و ماندگاری افتاده است؟ هیچ. داریم دور خودمان می‌چرخیم و می‌چرخیم و می‌چرخیم و این سرگیجه قرار نیست هیچ وقت تمام بشود، چه در یازده آبان 22سالگی، چه در یازده آبان 52سالگی...ببین! من از گردش هزارباره‌ی این زمین خاکستری می‌ترسم. من هرچه بیشتر فکر می‌کنم، بیشتر می‌ترسم... و فقط دلم می‌خواست که در روز تولدم، یکی مرا ازین ترس و تردید تمام ناشدنی نجات می‌داد. یکی مرا نجات می‌داد ازین تردید و ترسِ تمام ناشدنی.