نمي توانستم، ديگر نمي توانستمصداي پايم از انکار راه بر مي خاستو ياسم از صبوري روحم وسيع تر شده بودو آن بهار و آن وهم سبزرنگکه بر دريچه گذر داشت با دلم مي گفت:
نگاه کن! تو هيچ گاه پيش نرفتيتو فرو رفتي!