• وبلاگ : شميم سبز
  • يادداشت : خط ها به هم رسيد و به يک جمله ختم شد.
  • نظرات : 1 خصوصي ، 8 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + م.حسيني 

    مي گفت:«ديگر کاش بابايم بميرد...»!

    پرسيدم :«چه مي گويي؟!!»

    گفت:«خسته شدم از تميز کردن آب خون هايي که از شدت سرفه از ريه اش بيرون مي ريزد و عصبانيت هاي نيمه شبش که تنمان را مي لرزاند. پدرم... او که جايش کنار حضرت زهراست؛ برود راحت مي شود...».

    ...


    پاسخ

    خدا دلش نمي آمد که از تو جان گيرد... وگرنه از دگران کم نداشتي چيزي ...