مي گفت:«ديگر کاش بابايم بميرد...»!
پرسيدم :«چه مي گويي؟!!»
گفت:«خسته شدم از تميز کردن آب خون هايي که از شدت سرفه از ريه اش بيرون مي ريزد و عصبانيت هاي نيمه شبش که تنمان را مي لرزاند. پدرم... او که جايش کنار حضرت زهراست؛ برود راحت مي شود...».
...