• وبلاگ : شميم سبز
  • يادداشت : انگشت هام
  • نظرات : 0 خصوصي ، 14 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    هدي مي دوني چي دلم ميخواد؟
    اون آخرين افطاري توي روشنگر رو که هممون در يک خط دراز توي حياط رژه مي رفتيم.
    و خاله معين که کتابخونه و با موبايل من گيتار ميزد و وقتي که مي خواستيم افطار کنيم و ضحي مي خواست غضروف مرغ رو بکنه تو دهن خاله معين و همه به اتفاق روي همديگه دوغ ريختن و دعوامون کردن!
    و تو ونيکي که يهويي غيب مي شدين و مي رفتين دبستان...
    و من که نصفه شب اومده بودم خونه و هي بين موبايلم تايپ مي کردم که "از دست دادن دوستان غربت است....." هوووووف....
    پاسخ

    آره روز خيلي خوبي بود پو! من احساس رهايي مي کردم! و هي تو کتابخونه فرياد مي زدم: دروغه ! بعد با عاري مي خنديديم! و کلي با تو تعجب کرديم که اگه مرغ گرون شده چرا پس همه جا مرغ ميدن؟! گيره ي روسريم تو دبستان گم شد ... عوضش يه اتود جايزه گرفتم !