شريف خدايي که سهله! هر معلمي مي گفت يه ساعت داشتيم مي گفتيم صفه ي چند؟ واي چه قدر به همين چيز مسخره و کوچولو مي خنديديم هو....
يادته همون روز راد سوزن ها رو گذاشته بود تو جيبش من هي مي رفتم از سر ميز فيزيک سوزن مي دزديدم؟ بعد يهو اومد گفت سوزن اينجاست؟ يادته چه قدر باهاش خنديديم هو...
دلم واسه راد تنگ شده. ولي اصلا بعيد مي دونم اون يادش باشه که شاگردي به اسم من داشته!