نه آخه... تو بايد بري اون صفحه ي کتاب منطق رو ببيني تا بفهمي من چه دردي مي کشم! همين طوري سر کلاس داشتم به کتابم نگاه مي کردم و آه مي کشيدم و فکر مي کردم اگر بخوام همشو مارکري کنم کل کتابم نارنجي ميشه!
نه تو بايد بري ببيني هو....
(يادمه يه بار سر کلاس مختار پور يه درس مي خونديم که آخر صفحه هاش يه همچين نکته اي نوشته شده بود. همه ي کلاس نفسشون رو حبس کرده بودن تا برسيم به اونجايي که طرف مي خونه. مختار پور شونصد دفعه وسط خوندنش حرف زد. آخرش که رسيد به کلمه ي قبل اون کلمه هه همه همين طوري منتظر بوديم. يهو مختار پور برگشت گفت: خب بچه ها...! بعد يه ذره توضيح داد و گفت کتابا رو ببندين! چهره عارفه رو تو اون لحظه هيچ گاه، هيچ گاه، هيچ گاه فراموش نمي کنم هو... هيچ گاه!)