چيزه هو کوچولو...
الان صبحه و من داشتم مي رفتم پايين. ولي مامانم گفتن زوده و از جلو در برم گردوندن بيرون داره بارون مياد هوا خوبه ... ولي خب قسمت نشد انقدر زود برم بيرون. گفتم بيام به تو نظر بدم.
مي گم هو. يادته اول دبستان بوديم ته دفترامون نوشتن تو شعر ناتمامي من تشنه ي سرودن؟
الان هي افتاده تو دهنم بيرون نمي ره....