دلم نوشته هاي قديمي مو مي خواد!
دلم مي خواد تا صبح بشينم نوشته هاي قديمي مو بخونم ذوق کنم... هي ذوق کنم ....
گفتم امروز جلو در مدرسمون خانوم سيد موسوي رو ديدم؟ عجيب بود! چون من اصلا نديدمش! از پشت سر ديدم يه خانومي وايساده ولي هم هي حرکاتش داشت فرياد مي زد که آهاااااااي من خانوم سيد موسوي ام! سرويس بيچاره ام رو نگه داشتم وسط خيابون برم باهاش سلام عليک کنم! مي دوني همين که من و ديد چي گفت هو؟
گفت برو الان سرويست منتظره! واقعا اين حرف ياد تو رو ياد يه سري خاطرات نمي ندازه؟ من ياد يه چيزاي غريبي تو راهروي دبيران و صد البته معاونت مي افتم! بعد اينکه با کلي مشقت هفت خوان دبيرستان رو طي مي کرديم و به سر منزل مقصود مي رسيديم....
حالا اونو ولش کن! بعدش اومدم تو سرويس براي همسرويسي ام يه عالمه راجع به روزاي خوش سوم ب اي ام سخنراني کردم.... هعي هو... ما داريم مي ريم مشهد.... امروز کلي دلم از اون اردو خوبايي که با مدرسه مي رفتيم خواست!
يادته اول دبيرستان بعد امتحاناي ترم آرزو داشتيم بريم مشهد آسمونو بي تو خط خطي کردم بخونيم مدرسه ي عزيز لطف کرد اردومونو کنسل کرد؟ نه يادته هو؟
.
مي دوني چند وقته بهت اس ام اس اشتباه نزدم؟ دلت تنگ نشده؟