اين قدر رسوامون نکن هو...
پس فردا دوباره يکي دم در اتاق توانگر مياد بهم گير که تو اين چند وقته عوض شدي و آخرش خودش واسه خودش به نتيجه مي رسه که عشق زميني آخرش ننگه و من دارم به دام ضلالت گمراهي کشيده مي شم و کلا از دست رفتم و اينا بعدش ابراز تاسف مي کنه و بلند ميشه ميره...
کلا مردم چرا زحمت اين کارا رو به خودشون مي دن که ما هم زحمت رمزي حرف زدن به خودمون بديم؟
حالا وقتي من مي گم معلم ادبيات، تو هم دختري خوبي باش بگو معلم ادبيات!
تا من مجبور نشم ذکر کنم که مال شما که معلم نبودن، معاون بودن!
بعد دو تامون به دست همديگه اين وسط که اين همه خانواده نشسته رسوا شيم!