• وبلاگ : شميم سبز
  • يادداشت : ما هشت نفر بوديم
  • نظرات : 2 خصوصي ، 24 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    مامان من نمي تونستن منو با خودشون ببرن بخش

    به دليل امواج خطرناک راديولوژي و اين ها

    نمي دوني هدي

    من وقتي سرما مي خوردم

    مامانم بين ساعت بايد مي اومدن شربتم رو بهم بدن

    نمي دوني اون لحظه اي مکه با روپوش سفيد مي اومد

    بهم شربت مي داد و مي رفت

    کلي من بوسش مي کردم

    وفقط چند ثانيه از اون محيط مزخرف مهدکودک فاصله مي گرفتم چه قدر خوب بود

    ببين بغض مي کردم ها

    بغض

    الان حتي دردي که داشتم رو هم مي تونم تصور کنم

    الانم که تعريف مي کنم

    يعني هر وقت هم که تعريف مي کنم بغضم مي گيره

    اين قدر افتضاح بود

    پاسخ

    آخي :( چ دردناک ... ماماني ... :( ما چه نسل سوخته اي هستيم ! پنج شنبه ها به ما خوش مي گذشت . البته وقتايي که همه مون ميومديم ها ... هعي... خيييييلي که کوچولو بودم ...بعضي وقتا مامانم شب کار بودن ، منم با خودشون مي بردن بيمارستان ... شب اونجا مي خوابيدم ... بعد نصف شب پا مي شدم ... مي ديدم مامانم نيستن ... رفته بودن سر عمل .... :( ...