• وبلاگ : شميم سبز
  • يادداشت : ما هشت نفر بوديم
  • نظرات : 2 خصوصي ، 24 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    ووي هديوم .....

    مي دوني

    منم توي بيمارستان بزرگ شدم

    البته خاطرات سگي مهد کودک بيمارستان رو شايد هيچ وقت يادم نره

    مهدکودکمان مثل زندان مي ماند

    واااي يادش که مي افتم دوست دارم بميرم

    ولي بيمارستانش

    حتي آن پارک بغل مهدکودک

    اتاقي که تويش کمد پرسنل بود

    صبحانه ي بيمارستان با همکاران مامان

    البته تفاوت من اين بود که بخش ما بخش راديولوژي بود

    آآآآآآآآآآآآآه

    ولي آن موقع من تنهاي تنها بودم

    البته دوستان مهد کودکم يادم هست

    ولي آن جور که تو گفتي نه

    جالب نيست ؟

    من و تو هر دو بچگيمان را در بيمارستان گذرانديم

    پاسخ

    ما ها که مهد کودک نمي رفتيم . البته بغل بيمارستان يه مهد بود ، ولي ما ها هيچ کدوم اون جا دووم نياورديم . من چند روز رفتم مهد ، ولي چون نتونستم تحملش کنم مامانم دورش خط کشيدن . هر روز کلي برام جايزه مي خريدن که راضي شم برم مهد . بعد کم کم احتمالا ديدن اگه وضع همين جوري پيش بره و براي هرروز مهد رفتن ،بخوان يه تريلي جايزه بخرن ورشکست مي شن ، منو از مهد برداشتن (من پيروز شدم !) مهد واقعا مزخرفه . واقعا . بچه هاي بيچاره که قراره چند سال ديگه برن مدرسه ، لااقل بذارن اين سالهاي اول زندگي شون رو آزادانه زندگي کنن ......آره اتاق کمدها ... ما بهش مي گفتيم رختکن خواهران! همون جا که موکت داشت . بايد کفش هامون رو هم در مياورديم دمپايي مخصوص بيمارستان رو مي پوشيديم ... هنوز هم فلسفه ي تميزي کف کفش رو نفهميدم فلفلي ...اوخي ! جگر تنها ... هعي ... باورم نمي شه انقدر بزرگ شديم ...