بعد ناظم بانو امين اون وسط مسطا گم بود! از بس ما زياد بوديم اصلا پيدامون نمي کرد که بخواد بهمون گير بده.... منم يهو دلم برا فرشي تنگ شد گفتم کاش غزال با خودمون مي اورديمش! اينجا بهش خوش مي گذشت لااقل بيکار هم نمي شد. غزال خنديد رفت واليبال بازي کنه....
هعي جووني...
امروز روز جوانه هو! فکر نکنم ما شامل حالش بشيم! احساس پيري مي کنم.