ديشب خواب مي ديدم روشنگر منحل شده! همه با هم جميعا رفتيم بانو امين!
فکر کن! يه کلاس براي روشنگريا يه گوشه ي مدرسه تدارک ديده بودن. همه چي داشت! حتي آشپزخونه و مبل و همه چي! بعد ضحي اينا همش مي اومدن تو آشپزخونه با هم واليبال بازي مي کردن. صدرا اينا هم (با غزال و رفقا) يه تفنگ آبپاش هايي داشتن عوض آب ستاره پرت ميکرد تو صورت طرف! فکر کن! ستاره ها گنده گنده ي پلاستيکي رنگ و وارنگ مي ريخت سر و کلمون.
تازه وقتي مي رفتيم تو حياط راه برگشتو پيدا نمي کرديم. با کلي بدبختي راه برگشتو با صدرا پيدا کرديم رفتيم تو اتاق خودمون! بعد گفتيم درو باز بذاريم کوثر اينا هم نرن رو پشت بوم گم بشن.
بعد کلي خنديديم و گفتيم چه خوب شد مدرسه منحل شد. الان اينجا يه اتاق براي خودمون داريم کسي کار به کارمون نداره واليبال بازي مي کنيم... بعد يهو گفتن خونساري نيومده جاش بچه ها کلاس انتخابي دارن و زنگ بعد هم خانوم محمد زاده مياد سر کلاس...
يعني يه وعضي...