شاعر نشدم شعر غم انگيز خود آمد به دهانم
هي با من دلخسته مگو يا که چنينم که چنانم
از بس که سفر کرد ازين دل بجمال تو خيالم
کلکم ز تو مملو شد و بر لوح نه غلطيد بجانم
گويي که سرانگشت قلم بافته با سحر کلامم
اما تو زدي شانه به زلفي که دهد راه نشانم
تا زلف سخن با سرگيسوي تو آميخت به اعجاز
شعرم صدفي گشت به دل سرّ تو را کرد نهانم
من بي خبر از خود شدم و محو تماشاي تو گشتم
در طور دلم نور تو بر شاخه طوباست عيانم
رنجوري و ژوليدگي و گوشه نشيني ست بساطم
من نيز چنان حافظ و سعدي و کسان نيست توانم
چون پير خرابات به ورد سحر از تحفه درويش سخن گفت
من نيز تهي دستم و عمريست ثناگوست زبانم
رفعت طلب از شاه و ز رندان تو مدد خواه که من نيز
جز شعر و عبارات و خيالات غم انگيز ندانم
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()